یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

امشب که خون از بیت بیت شعر من جاری ست

امشب که خون از بیت بیت شعر من جاری ست
لبخندهای مضحکم از روی ناچاری ست

سرما که آمد، عشق همدست کلاغان شد
کار مترسک در زمستان ، "آدم آزاری" ست


دهقان عاشق! کوه اگر این بار ریزش کرد
پیراهنت را درنیاور ، قصه تکراری ست

بگذار تا درهم بریزد خاطرات ما
این بار مفهوم سکوت تو ، فداکاری ست

ریل و قطار ازهم جدا باشند می پوسند
دور از دل هم سهم هردو گریه و زاری ست

دیشب تو گفتی مرگ هم یک جور خوشبختی ست
پایان هرخوابی که میبینیم بیداری ست


من هم قطاری خارج از ریلم ، خیالی نیست
بگذار وبگذر تا بمیرم ، زخم من کاری ست ...

امید صباغ نو

بخواب راحت و آسوده ، حال من خوب است

بخواب راحت و آسوده ، حال من خوب است
و فکر کن به همین که دل من از چوب است
هوای گریه ندارم ، دلم که تنگ تو نیست
اگرچه گوشه ی چشمم دوباره مرطوب است

همیشه دلهره ای در وجود من جاری است
برای این که وجودم کریه و معیوب است !


نیا به دیدن من ، انتظار چیز خوشی است
چرا که سهم من از عشق ، صبر ایوب است

صدای زمزمه ی تو درون گوش من است
" که بی قراری عاشق ، قشنگ و مرغوب است " !

دروغ پشت سر هم نوشته شد به خدا
فرشته گفته دماغ دراز مطلوب است

تمام آن چه که گفتم بیا و باور کن
نترس از من ِ دیوانه ، حال من خوب است

شعر از: امید صباغ نو

شرمنده ایم! عاشق و دلداده نیستیم

شرمنده ایم! عاشق و دلداده نیستیم

باید قبول کرد که آماده نیستیم

 

گیرم قسم به اسم شما کم نمی خوریم!

خلوت نشین گوشه ی سجاده نیستیم

 

گیرم پیاده راه بیفتیم سمتتان

در طول سال، مرد همین جاده نیستیم!

 

دربند شهوت سگ نفسیم و سالهاست

قادر به پاره کردن قلاده نیستیم

 

افتادگی نشان «بلوغ» و «نجابت» است

طفلیم و نانجیب! که افتاده نیستیم

 

دل هایمان سیاه ترند از لباسمان!

حاضر به مست کردن بی باده نیستیم

 

شیطان اگر که سجده به انسان نکرد و رفت

فهمیده بود مثل خودش ساده نیستیم!

 

عمری ست زیر بیرق تان سینه می زنیم

اما دریغ و درد که آزاده نیستیم

 

حیف! با این‌که دوستت دارم

حیف! با این‌که دوستت دارم

سهمِ دستانم از تو پرهیز است

قسمت‌ام نیستی و این یعنی:

زندگی، واقعا غم انگیز است...


- امید صباغ نو

باید کسی را داشته باشی که "اهل‌"ات باشد...⁣

با پیله کردن عاقبت پروانه خواهم شد
روزی دلت دستِ منِ خودخواه می افتد


در فالِ غریبانه‌ی خود گشتم و دیدم

در فالِ غریبانه‌ی خود گشتم و دیدم
جزخطِ سیاهی ته فنجان‌خبری‌نیست...!

گرفته حسرتِ دستانِ تو،

گرفته حسرتِ دستانِ تو،
جهانِ مرا...

امید صباغ نو

همین که طعم لبت ریخت بر لب فنجان
نشد که وصف کنم طعم چای و قلیان را