ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
به صبح روشنی رفتم به بازار
برای صبح نوروز گران بار
خریدم آنچه می بایست خریدن
زِ بازار مکاره، رفته پایین
همه سر ها به زیر و ما به پایین
همه اجناس و البسه گران بود
نبوده پول و دِرهَم، ماجرا بود
نبود از قدیم و نبود از جدید
که شاید خبر بود زِ ما نا پدید
ابراهیم معززیان
بیا جانا شبی دل را با ما صفا ده
دل ما را به صیدش آب طلا ده
دل ما عمری است پژمرده مرده
خدا را امشبی تا صبح حیا ده
کنیز پیرمردیست مال دنیا
بیا یارا نگارا دیده ام جام بلا ده
حدیث عشق باشد یک امشب
دل غمدیده را پایان صد جفا ده
نمیگویم که با ما آخرت کن
ولی امشب دلم را سوی خدا ده
به صد برگ و حدیث رفتن عشق
حدیث گفتن و هم گفتنم شرم دلا ده
به هر خطی که هستی می پرست باش
که با می هستی ام را یارب جلا ده
بگو با ما که از رندی کدام است
که درد اندرون ما را دردی چه ها ده
نمیارزه که دنیا پا بگیرد داد بیداد
دلا خو کن به خونابه به خونابه بها ده
در این زندان تنت را محترم دان
بیا دراین قفس دل ما را وفا ده
حدیث آخرت بس با ما قرین است
بیا با ما رازش بگو آن را به ما ده
نمیآیی شبی با ما بسازی
چگونه سوختن ساختن بر آشنا ده
بگو بر ما که عمری سوخته مانیم
حدیث راه عشق بر پیر مغا ده
بگو بر ما که ما خودشیفتگانیم
دمی بر ما شیفتگان کهنه سرا ده
نمیخواهی بیایی پس نیاید
نوش دارو شو و درمان به ما ده
حدیث عشق تو آمد به گوشم
بگو هرگز میا درد دریا را دوا ده
سیاوش دریابار
خاطره ی از دوست،که از یاد رفت
مانده تا ابد و از یاد نخواهد رفت
گاهی به او فکر میکنم و نمیدانم
چه شدثَمن مُلک او، چرا بر باد رفت
حاتم محمدی
من میدونم یه روز میاد ، که ما باید بریم سفر
اون سفری که میبره ، ما رو از اینجا بی خبر
هر کسی که مسافره ، پشت سرش آب میریزن
تا که باشه سفر براش ، عاری از رنج و خطر
میشه سفرها رو نرفت ، اگه داره واست خطر
بجز یکی که میدونم ، نمیشه کرد از اون حذر
گر چه که ما دوست نداریم ، تا که بریم این سفرو
حالا که اجباریه اون ، عمرمونو ندیم هدر
دنیا پر از قشنگی و ، مملو از لطافته
خشم و غضب تو زندگی ، واسه ی ما ی آفته
ما اگه با محبت و ، نیکی به هم نگاه کنیم
آخر زندگی ی ما ، ی حسی از رضایته
کاشکی میشد حرفای من ، بشینه تو باورمون
چون که اگه اینجوری شه ، خدا میشه یاورمون
بیا قضاوت نکنیم ، همدیگرو روی زمین
چونکه خدا خودش میشه ، آخر کار داورمون
بهمن وقایعی
نگاهم به همان بود
دستم زیر چانه افتاد
و انگشت به دهن
آسمان رنگش آبی آبی و
هنوز بی ترنج ،
امروز زوتر از فراخ ظهر بیدار بودم ،
خورشید به کلاله ی آسمان رسیده بود ،
شاید من به طرف او میرفتم
اورا ظهر میدیدم
،ساغری چشمانم
یه نگاهای آخری را می پیمانه
برای زل زدنی گستاخانه ،
من به راستی یا به دروغ و فرومانده از سرکشی
به هیچ ....
امین دارابی
خواهد دمید صبح دولتت از مشرق امید
چون قاصدت به صبر، تورا خوش خبر رسید
چشمان عافیت که برایت کرشمه داشت
بر پشت پلک خود ز صبا سرمه ای کشید
مرغی که در قفس همه عمرش گذشته بود
آمد خبــــــر که ز شوق از قفس پرید
حاصل نشد ز عشق همه را جز نشانه ای
خوش باش که حرف دلت را خدا خرید
ساکن نشو که در گذر ماه و سال و روز
هرگز دوباره نو نشود این بهار و عیْد
آن بزم آسمان و صد آواز جبرئیل
جز گوش محرمان نتوان آن صدا شنید
شب بسته بار عزیمت به دوش خویش
چون دیده روز میرسدش با سرِ سپید
پاکی چراغ دل که برافروختی به عشق
هرگز نشد ز باد سخن خار و ناپدید
شد آسمان چو چشم تو گریان ز جور غم
زآن اشک، بر زمین گل ِامیدِ نو دمید
قصه دراز شد که بگویم در عاقبت
حاجت رسید چونکه دعایت ز دل تپید
پارسا کیادلیری