یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

کردی تو ویرانم ولی من دوستت دارم هنوز

کردی تو ویرانم ولی من دوستت دارم هنوز
از هر خیابان بی تو من بیزار بیزارم هنوز
رفتی و دور از من شدی گفتم که اصرارت کنم
ترسیدم از دستت دهم چون من گرفتارم هنوز
دنیای بعد از تو مرا تنگ است و تاریک و سیاه
این مرده ی در قبر را شب ها پرستارم هنوز
گفتی که میبینم تورا یک شب به رسم قبل ها
قولت چه شد ای نازنین؟ زان روز بیدارم هنوز
میترسم از زخم غمت ناله کنم آخر شبی
باشد به فکر قتل من این عشق خونخوارم هنوز
مانده است دست حسرتم بر روی دست دیگرم
دستم ببستی تو ولی در شعر معمارم هنوز
جانم فدا کردم در آن سالی که بودی پیش من
جانی ندارم در تنم ، در اسم جاندارم هنوز
چون سوختم در دوریت پروانه ی شمعت شدم
با من نگو از عافیت ؛ در سیل میبارم هنوز
ای کاش کاغذهایمان تا بی نهایت جای داشت
شعرم به پایان شد ولی دردیست بسیارم هنوز


پارسا کیادلیری

خواهد دمید صبح دولتت از مشرق امید

خواهد دمید صبح دولتت از مشرق امید
چون قاصدت به صبر، تورا خوش خبر رسید
چشمان عافیت که برایت کرشمه داشت
بر پشت پلک خود ز صبا سرمه ای کشید
مرغی که در قفس همه عمرش گذشته بود
آمد خبــــــر که ز شوق از قفس پرید
حاصل نشد ز عشق همه را جز نشانه ای
خوش باش که حرف دلت را خدا خرید
ساکن نشو که در گذر ماه و سال و روز
هرگز دوباره نو نشود این بهار و عیْد
آن بزم آسمان و صد آواز جبرئیل
جز گوش محرمان نتوان آن صدا شنید
شب بسته بار عزیمت به دوش خویش
چون دیده روز میرسدش با سرِ سپید
پاکی چراغ دل که برافروختی به عشق
هرگز نشد ز باد سخن خار و ناپدید
شد آسمان چو چشم تو گریان ز جور غم
زآن اشک، بر زمین گل ِامیدِ نو دمید
قصه دراز شد که بگویم در عاقبت
حاجت رسید چونکه دعایت ز دل تپید


پارسا کیادلیری