یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

نگاهم به همان بود

نگاهم به همان بود
دستم زیر چانه افتاد
و انگشت به دهن
آسمان رنگش آبی آبی و
هنوز بی ترنج ،
امروز زوتر از فراخ ظهر بیدار بودم ،
خورشید به کلاله ی آسمان رسیده بود ،
شاید من به طرف او میرفتم
اورا ظهر می‌دیدم
،ساغری چشمانم
یه نگاهای آخری را می پیمانه
برای زل زدنی گستاخانه ،
من به راستی یا به دروغ و فرو‌مانده از سرکشی
به هیچ ....

امین دارابی

رؤیا, تو همانی که من

رؤیا, تو همانی که من
دستم نمی رسد به تو ,,,
در خواب لحظه ای می بینمت
که از دور هم در بیداری نمی بینمت,
آنگاه
بر موج های رهای خلیج
درخششی می بینم
که در شب ستاره ها
روی آب چشمک میزنند

اما به ساحل نمی آیند,
همانجا در آب تا سپیده دم روز
میمانند,

امین دارابی

در این دایره ی قاب آیینه ،

در این دایره ی
قاب آیینه ،
تو آدما
دنبال تو میگردم
تو که میبینم
ها هم منی .
نگاه نمیکنم
دیگه من من را نبیند
در این پرده ی شیشه ای
احساس ندارم
میرم کنار از
در قاب بازی آیینه که
دلالت من پندار خودم نیست
دیدن حق توست
که شکسته است
و هنوز حیاتی در حیاط حق ماست
پنجره را باز کنیم
و بسوی بیرون نگاه کنیم
اغتشاش باغچه سبز و بی باغچه
کوچه را با هم ببینیم ....


امین دارابی