یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

تمام عمر خود گشتم به دنبال مجالی که

تمام عمر خود گشتم به دنبال مجالی که
رها گردم مگر یکدم از این قال و مقالی که

پس از عمری عطش در این کویرستان بیحاصل
بنوشم جرعه ای از چشمه ساران زلالی که

مرا امیدوار فرصت فردای خود سازد
به فصل بارشی با نم نم ابر بهاری که

بیابان در بیابان رنگ و روی تازه ای گیرد
از انفاس مسیحای گل نیکو خصالی که

به رسم مژدگانی آورد پیغام باران را
و همپای سحرگاهان به تارو پود شالی که

به رقص ریشه های بیقرارش قصه ها دارد
و من دیوانه ای از گوشه چشم غزلی که

صدایش غصه را از خاطر پژمرده می شوید
همان دردانه ی ناز افرین این حوالی که


نگاهم کرد و من گفتم که ای رویای دیرینم
خودت زیبا ترین آئینه ی جاه و جمالی که

علی معصومی

نیست در میکده

نیست در میکده ساقی دل ما را ببرد
وندرین ظلمت شبها شب ما را ببرد
کو عقابی که در این معرکه ی بادخزان
با هجومش همه بال و پر ما را ببرد
چشم ما بر در این میکده تا صبح نخفت
شاید این مرتبه شربش غم ما را ببرد
شاهدان در حرم خلوت او شمع شدند
شاید امروز نسیمی خس ما را ببرد
تا سحر دست فشانم به هوای حرمش
شاید این مرتبه تیغش سر ما را ببرد
ساقیا صد قدح ناب به دستم دادی
شاید این بار سبویی دل ما را ببرد
بال و پر از عطش دیدن تو سوخت ولی
شاید این مرتبه آتش گل ما را ببرد


مصطفی مروج همدانی

بر آمد بهاری شگفت، در زمین

بر آمد بهاری شگفت، در زمین
زِ خِجلَت سر آمد به باغ مهین
چو عید آمد و گلشن و بوستان
همه یادگاری به مانَد، برِ دوستان
چو گل آمد، از آسمان بر زمین
وطن زنده شد، نام ایران زمین
زِ نوروز فرخنده سال صغیر
میان، دو عید سعید و فطیر
همه پُر زِ گل، سوسن و نسترن

زِ گل های یاس و سَمن، در چمن

ابراهیم معززیان

بازبانت گفتی برو

بازبانت گفتی برو
باچشمانت گفتی بیا
اری این است راه و رسم
عاشقی


فاطمه قاسمی

مسافرم به آن سوی زمان

مسافرم
به آن سوی زمان
به فراسوی دشت لاله های واژگون
به ارغوانی آسمان نزدیک
به عمق آغوش تنهایی ام
تا بسرایم نغمه ای
به طراوت گل شب بو
به زیبایی گل نیلوفر آبی مرداب
به غریبی نگاه‌های منتظرت
سفر خواهم کرد
به کرانه دل کوچکت
به فانوس در راه گذاشته ات
تا روشنی راه من باشد
در وانفسای این بازار عاشق کشان

برایم آبی از قطرات
اشکهای شب تار خودت
به پشت سرم بریز
تا شاید دیگر برنگردم
از این خیال تو

من و آواز چکاوک ها
من و شکوفه های بهار نارنج بهاری
من و این همه وسوسه
گل شقایق سرخ
همه حکایت از وصل تو دارد
همه نشانه از پایان انتظار دارد
همه به بدرقه این مسافر
از ره نرفته آمده اند
پس می مانم در کنار گلدان شمعدانی
تا تو برگردی
از دیار ذهنم
تا با هم گلدان‌های رنگین کمان را
بر لبه حوض آبی بچینیم
و به تماشای وصل بنشینم
که زمان در قاموس خود
متوقف بماند


حسین رسومی

گفتم بحر کرمت بی کرانه است

گفتم بحر کرمت بی کرانه است
گفتا تو کم از آن بهره نداری
گفتم ز لطف دوای درد کن
گفتا به سخن حیله داری
گفتم که شبی استجابت دعا کن
گفتا آهی برو که بسی چاره داری
اشک ز دو دیده چون روان شد
گفتا به درون آی دلی شکسته داری


عبدالمجید پرهیز کار