یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

در اینجا چون رفیقان خود رقیب و دشمن جان‌اند

در اینجا چون رفیقان خود رقیب و دشمن جان‌اند
به دشمن نیست حاجت دوستان خود زخم پنهان‌اند
کم اند آنان که بر پیمان خود ثابت قدم باشند
که نامردان در این زندان فراوانند و ارزان‌اند
رفیقان عمق دلها چون صدف در عمق اقیانوس
یکی در بر و دیگر بحر، اندک کم نظیران‌اند
به این عهد شکن عهد، وفایی نیست یاران را
که در عالم وفاداران به دوران دبستان‌اند
غم هجران نامردان، اگرچه بی وفا بودند
ولی عابد دل و دیده ز یاران پر ز باران‌اند


عابد بلوچزهی

باران که شدی دِگر از کسی مَپرس این خانه کیست؟

باران که شدی
دِگر از کسی مَپرس
این خانه کیست؟
همچو باران در روح و جان جاری شو
بِبار...
بی هیچ تمنا
بی هیچ منت
بِبار...
بُگذار مِهرت بی پایان باشد
بُگذار اگر روزی نبودی،
خاطره ی خوشِ بودنت بماند
و حسرت نبودت بر دلی که بودنت را بی حساب انکار کرد...

سحر قائدرحمتی

چشم گذاشتم تا مخفی شوی

چشم گذاشتم
تا مخفی شوی
سالهای زیادی است
چشمانم باز است
و در انتظار دیدنت
لحظه شماری می کنم
اما از تو اثری نیست
ندانستم رفتنت
واقعیت زندگی است
نه بازی کودکانه


بهروز حیدری نائیج

می‌شنوم از جایی دور از مکانی غرق در شادی و سرور

می‌شنوم
از جایی دور
از مکانی غرق
در شادی و سرور
صدای خنده‌های آن دو را
که چگونه
می‌خندند و شادی می‌کنند
و باد بی‌رحم
از روی خصومت،
صدایشان را
به منزلگه ویرانم
می‌آورد.
مهربانانه،
و با لبخندی بی‌معنی،
دستی روی گل محصور
در گلدان شکسته‌ی
گوشه‌ی اتاق تنهایی‌ام
می‌کشم
و آرام می‌گویم:
آه ای گل اسیر
صدای خنده هایشان را
می‌شنوی؟
ای گل پژمرده،
اشک هایم را
که مانند جویی پر آب
از چشمان خسته‌ام
سرازیر شده را
می‌بینی؟
به پرنده‌ی زندانی
در قفس آهنی کوچک
که با التماسی موهوم
پر می‌زند
و خود را
به میله های سنگدل
می‌کوبد،
دلسوزانه می‌نگرم
که از این بی‌عدالتی
به ستوه آمده است..
و به قطره‌های باران
که گویی از غمم می‌بارند
با خنده می‌گویم:
آه ای باران؟
صدایشان را می‌شنوی؟
یا تو هم همچو خدا
که به گریه‌ها
و غصه‌های کودکانه‌ام می‌خندد
ظالمانه، به من اینچنین
می‌خندی؟
آه بنگر ای باران
بنگر که چگونه مانند تو
دیوانه‌وش
می‌گریم و فریاد می‌زنم
بنگر ای ابر
ای ابر خشمگین بزرگ
ناتوانی این دست‌ها را
می‌بینی؟
که چگونه
در نجات خود
از این برهوت عشق
عاجز و درمانده‌اند؟
بنگر ای پرنده‌ی ناتوان
بنگر که چگونه
مانند تو،
حقیر و کوچک شده‌ام
و همچو تو
بی آب و دون،
در کنج قفسی تنگ
افتاده‌ام
و بیهوده خود را،
به در و دیوار می‌کوبم
بنگر ای گل غمگین
بنگر که چگونه،
همچو تو پژمرده و بی‌روح
شده‌ام
و در گلدان شکسته خویش
اسیر و زندانی
آه بنگر ای باد
ای تویی که،
صدای شادی،
و خنده هایشان را
بر خود سوار می‌کنی
و به گوش من
می‌رسانی
چرا فریادهایم را
اینچنین
بر خود سوار نمی‌کنی،
و به گوش‌های
سنگینشان،
نمی‌رسانی؟


امین احمدی افزادی

دلم فریاد میخواهد میون این شهر آلوده

دلم فریاد میخواهد
میون این شهر آلوده

دلم سرسختی و طغیان میخواهد
میون رودخانه خالی از آب شهر

دلم سرکش شده امروز
دلم می‌سوزد از دیدن این ساحل غم دیده تنها

دلم درد آن ماهی مرده روی آب دارد و فریاد میخواهد
دلم نشسته کنج آن مرغابی زخمی به روی ماسه های خیس

دلم فغان میخواهد ولی بی صداست
دلم خاموشه خاموش است

گمان می‌کنم دلم هم مرده
میون این شهر آلوده.


الهه اسماعیل پور

بارها، عطر رهای عشق را

بارها، عطر رهای عشق را
تو فرستادی به سویم
بارها...
  بارها، از کنارت
    بی‌تفاوت رد شدم
حس نکردم در دلت، گاهی بهار،
 گاه احساسِ خزان آلوده‌ای‌ست..
تو ببخشا،
  عذرخواهم، این قمارِ زندگی‌ست،
  عشق، گاهی می‌کُشد
 گاه احیا می‌کند
من تو را کُشتم
               تو را کُشتم
    تو را کُشتم
    ولی عمدی نبود
     خوب میدانی تو هم،
    وعده‌ی دیدارِ ما را هیچ امیدی نبود


  مریم جلالوند

رفتی و نرفت یاد تو از خاطر ما نه

رفتی و نرفت یاد تو از خاطر ما نه
حتی نگذشت لحظه ای از باور ما نه
بر عشق تو پابند به حکم ابد و یک
اینگونه نرفت عشق دگر در سر ما نه


عیسی فلاحی