یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

گفت‌و‌گو آغاز شد، چون که لب‌ها باز شد

گفت‌و‌گو آغاز شد، چون که لب‌ها باز شد
گفت آن چه بایدش بهر جانم راز شد

باز من آتش شدم دربه در، راهش شدم
چون که او بالا بوَد سوی بیدادش شدم

باز عرشی شد نگه، یک وجودی بی‌گنه
عاشقی کارش شده باز گشته او به‌ ره

سیّد و سادات شد، جان من آباد شد
روح، هر بندش کشید از همه آزاد شد

حال وقت ماندن‌است شعر او را خواندن‌است
از صفای چادرش غیر او هی راندن است

وای این بارم شده فاطمه یارم شده
من دگر فوق جنون عاشقی کارم شده

باز هی دم می‌زنم شور و غوغا می‌‌کنم
بی خبر هم سر به سر نورِحورا می‌دهم

سید جعفر مطلبی

خداوندا..

خداوندا..
من برای از تو گفتن،
نه آنقدر شاعرم ..
نه آنقدر عالم؛

فقط با زبان ساده میگویم،
انسانم..
مرا به قدر انسانیتم پناه ده؛
آمین...

دیگر دلی نمانده که برایت غزل کنم

دیگر دلی نمانده که برایت غزل کنم
اشکی نمانده که به راهت در به در کنم
بردی تمام مرا با خودت عزیز دل
با این منِ رفته بگو چگونه سر کنم؟
من ماندم و حسرت جانم ، هدیه ات
دیگر چگونه به زیبا رخی نظر کنم؟
زیباتر از تو مگر هست در جهان؟
جانم مگر می‌شود از عشقت گذر کنم؟
ای کاش مانده بود دنیا در آخرین قرار
تا بیش از اینها عطر تنت را نفس کنم
امروز در این کافه ی تنهای بی رمق
واژه کم است تا عشق قشنگت را قلم کنم
آرزو می کردم که ای کاش بیایی و
با موج موهایت به مستی سفر کنم
از شوق چشم خشکیده ام باز شود به اشک
باران دیده را بر قدمت مفتخر کنم..


یوسف خدائی

از دل دیوانه دیوانه بجایش مانده است

از دل دیوانه دیوانه بجایش مانده است
وز خود افسانه افسانه بجایش مانده است

آنکه در زلف پر از پیچش به هر ره راه بود
راه بی برگشت خمخانه بجایش مانده است


ارغوانی کاو دلیل مستی ما شد کنون
درد بی تاثیر میخانه بجایش مانده است

آنکه از هر آشنایی بیشتر بود آشنا
از دل ما رفت و بیگانه بجایش مانده است

رفت از این ویرانه و ویرانه را ویران نمود
وه دلی خرم که ویرانه بجایش مانده است

شعله شمعی که تنها قبله بی شبهه بود
هرزه گردی های پروانه بجایش مانده است


بلبلی کز بی وفایی های گل صبرش نماند
در خفا جان داد و این لانه بجایش مانده است

سعید کیانی

شاعر کسی نیست که

شاعر کسی نیست که
بلد باشد با کلمات قشنگ بازی کند
یا کلمات را کنار هم قشنگ بچیند...
باید بتواند خلاقیت خلق کند
از درون جوانه بزند
و مثل یک دانه گیاه
از خاک بزند بیرون
دنیا رو تماشا کند
بیابان
خاک
باد
آفتاب
و رنج ببیند
رنج زیبای تولد
رنج سازنده مقاومت
رنج با شکوه قد کشیدن
تا برسد به
شکوه تنومندی و اقتدار
اما گاهی برای شعرها
فنداسیون کار و قواعد
از قبل ریخته می‌شود
برای خلق شعر درست
کلمات دیوارکشی می شود
و برای طی راه درست
مسیر کانال کشی می شود
و این ها جلو
باد و طوفان را می گیرد
برایشان سایه بان میزارند
تا از آفتاب در امان باشد
سم میزنند تا آفات نگیرد
آب به اندازه و هر روز
برایشان میرسد
و اینها باعث می‌شود
تفکر یا شعر
رنجی را تجربه نکند
بی آبی نبیند
و در برابر طوفان
نشکند، زخمی نشود
و در واقع بدون تجربه
هر کدام از اتفاقات طبیعی
شعر یا غیر طبیعی می شود
چون تجربیات حقیقی
منجر به بیان حقیقت می شود...

مانی رسا

پل

چی می شد بین دلامون خبر از سد نباشه یه پل باشه
چی می شد نگاه من یه روز برات خار نباشه یه گل باشه
اگه تو بخوای یه روزی میشه اون سد و شکست
میشه تو ساحل دریای نگاه تو نشست
اگر تو بخوای میشه بنجره هارو باز کنیم
اون گذشته ی قشنگ رو دوباره آغاز کنیم
اگه تو بخوای میشه دوباره سهم من باشی
توی باغچه ی دلم دوباره یاسمن باشی

اما افسوس نمیخوای میری و تنهام میزاری
تو میخوای بری و سد رو بین ما جا بزاری
نمیخوای از من و عشقم دیگه اسمی ببری
از دل پاک و نجیبم دیگه داری میگذری ...

امیرحسین قمچیلی