یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

مرا دریاب و از عشق خودت سرشار کن لطفاً

مرا دریاب و از عشق خودت سرشار کن لطفاً
و گاهی عشق خود را مثل من اقرار کن لطفاً

تنم بیمار شد از دوری ات هر لحظه می سوزد
دلت را خانه ی امنِ تن تب دار کن لطفاً

تمام خوابهای من پر از کابوس و تنهاییست
مرا از خواب تب آلوده ام بیدار کن لطفاً

نگاه ساحرت عمری طلسمم کرده و حالا
دو چشمم را حریص لحظه ی دیدار کن لطفاً

دلم بد بیقراری می‌کند برگرد و گاهی هم
نوای عشق را در گوش من تکرار کن لطفاً

کمی هم با کلام ناب عاشق ها ,کلام دل
جنون عشق را سرلوحه ی گفتار کن لطفاً

ندارم ترسی از لیلا شدن در باور مردم
تو هم گاهی چو مجنون با دلم رفتار کن لطفاً


بهزاد غدیری

نواختنی بود

نواختنی بود

شمردنی شد!

تار

پریشان کن

زلفت را

خلافی اش

با من


یحیی محمدیان

دلم امواج می خواهد ...

دلم امواج می خواهد ...
صدای باد , روی آب دریا را ,
و حس سایش شن ها ,
به انگشتان پاهایم ,
دلم احوال ساحل های دریای خزر ,
امواج ریزش را ,
و رفت و آمد مرغان دریایی
به روی سقف ماهی ها
و بوی نای بندر های رشت و
بوی چایی های گیلان را
دلم بوی نَمِ چالوس می‌خواهد
صدای ناله ی ارواحِ امواجی ,
که مردند سال‌ های دور
به دهلیز عمیق گوش ماهی ها
صدای روح دریا را
به گورستانِ شن های کهن
شن های آب دیده
دل من آه میخواهد ..
دلم آن آهِ سنگینی
که خفته در میان سینه ی ساحل
صدای گریه ی آن زن
زنی خسته
که شوی اش بود ماهی گیر
و خود شد صید ماهی ها
جگر بر سیخ میزد باد بر منقل
برای خرجیِ آن طفل نو پایش
نگاه حسرتش نقش بر آب
چون آرزو هایش
دلم داغِ دلش خونین
دلم داغ دلش را خام می‌خواهد
دلم رویا , دلم دریا , دلم یک خلوت تنها
برای گریه ای مواج می‌خواهد
صدای باد , روی آب دریا را
دلم امواج می خواهد ..


مهدی بکتاش

در کسوف تو

در کسوف تو
مانده‌ام
از پشت ماه
کی درمی‌آیی؟

علیرضا ایمانی فر

بگذار برگردم

بگذار برگردم
از این کوچه ی غبارآلود
تنم خاکی ست
ودر چمدان های خالی ام کِرم لانه کرده
چند قدمی مانده که بتوانم
تا انتها نیایم!
میخواهم , اندوه اینهمه سال را
یکجا در میانِ همین کوچه
بالا بیاورم
میدانم دوباره
کمتر از ثانیه ای
هستی در من زاده می شود
بگذار برگردم
پیراهنم از باد , پراز بال است
پرواز در من حلول کرده!
باور کن , نقاشیِ باورم ,
سیاهیِ وهمِ نابسامانِ
سال‌های در تو لولیدن است.
سرک بکش! ببین !
ردی از نفس در ریه هایم نیست
من از درون آتش گرفته ام…..
مرا به زحمت نیانداز!
تاروپودِ زنانگی ام,
جزامیِ جا مانده از قافله ی صبوری ست
رگهایم پراز خونی است
که دیگر ,
بوی هیچ مردی را نخواهد داد….
بگذار برگردم……


مژگان رشیدی

... کاش می شد این تنهایی را

... کاش می شد این تنهایی را
برداشت و رفت جایی
که نه سایه ی سردی دنبالت
کند نه دایه ی بی دردی
استقبالت!


محمد ترکمان