یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

تا گنج را یکی می برد رنج را

تا گنج را یکی
می برد رنج را
همه؛
یکی با ماه حال
می کند همه
با ملال، جدال


محمد ترکمان

روزی اگر دلم را راضی

روزی اگر دلم را راضی
کنم، برداشته
چمدان خیالم را خالی
می روم؛
پشت سر دهان پلها را
خرد می کنم بی ثمر
چشم جاده ها را خون


محمد ترکمان

من، نگران همه هستم،

من، نگران همه
هستم،
بر گرده ام اما
یکی
از این همه
مرده،
نگران من
نیست؛


محمد ترکمان

چنـدی پیش که آن لیلی نما مرا

چنـدی پیش
که آن
لیلی نما مرا
فروخت از
تخت ریختنَمُ
سخت،
بختم خفت؛
دیگر
نه چراغ دلم
نفت دارد
نه باغ قلمم
درخت؛
در کوچه ها
صدای کسالت
می دهم و
برای اهل دل
بوی خجالت؛


محمد ترکمان

با عمری انتظار، بیزار از روزگار،

با عمری انتظار، بیزار از روزگار،
با من پاهایم راه آیند اگر،
سر، بی ماه آخر؛
به دار می سپارم و جان
دیگر با افتخار
به اسرار...


محمد ترکمان

با خود روزی آخر آرزوها را

با خود روزی
آخر آرزوها را
تمام، به گور
خواهم بُــرد،
و مـرده ایـی
خوش بخت
خواهم شـد!


محمد ترکمان

: هرگاه می گویم

: هرگاه می گویم
ندارم،
دارایی، می گوید
خدا
_ شما _ را از " ما "
بیشتر
_ دوسـت _ دارد!
.
.
.
من از خدا
می ترسم
دارا از من!


محمد ترکمان

خدایا کدام درد را در آغوش کشم؟

خدایا کدام درد را در آغوش کشم؟
دیگری تا نگوید نامرد!
... من نیز آغوش
می خواهم...


محمد ترکمان