یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

از این خیابان که

از این خیابان که
دارد به رنگ تازه اش
عادت می کند
صدای دریایی را می شنوم
که زاد روزش را
در پیراهن ِ شعر می رقصد
چیزی عوض شده
حتما

خیابان هایی که
بیرون از خواب ِ کبوتران سپید
هنوز نفس می کشند
ممکن ها را
به یاد ِ شاعرانی می آورند
که دیگر ساعت های شنی را
برنمی گردانند
چیزی عوض شده
حتما


درست می توان نوشت
نفس ها را
به شکلی که دیگر
بی لکنت برآیند از
شروع ِ خورشیدهای تمام وقت
درخیابانی که
لحظه های سرخش دارند
به رنگ سفیدشان
عادت می کنند
چیزی عوض شده
حتما ...

نسترن خزایی

شاید برای شاعر همه چیز این باشد که

شاید
برای شاعر
همه چیز این باشد که
از هر صفحه ی شعرش
کبوتری جهان را
سپیدترین شعر ِ او کند
شاید
فقط شاعر باشد که
می داند
اشک ها فرو نمی ریزند
برمی آیند
از عهده ی عاشقی
که دل اش را
بر زمین نمی گذارد
تا از نقشه
زمین بردارد
شاید
فقط شاعر باشد که
هرگز باورش به جنگ نمی رود
و نفس هایش
مرگ را جا به جا نمی کند
شاید ...


نسترن خزایی

هنوز چیزی برای نگفتن دارم

هنوز
چیزی برای نگفتن دارم
چیزی که
به صفحه ی رفتن شناسنامه ام
سخت می گیرد
و رقص هایم را
به مهاجرت می خواند
باز
آرام تر ایستاده ام
در اندیشه ی بادی که
هنوز چند ضلع ام
با او نرفته اند
به فصل های بیرون از
سطری که
همیشه سیاه بافته شده اند

سر می گردانم و
رفته ها و نیامده ها را
در پیراهنی می ریزم که
همیشه نیمه تمام
به یادم می آورد که
قسمتی از جهان را
زیبا نبوده ام
واین
شاید طبیعی ترین
بودن باشد ...

نسترن خزایی