یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

چه می شد اگر خدا

چه می شد اگر خدا، آن که خورشید را

چون سیب درخشانی در میانه ی آسمان جا داد

آنکه رودخانه ها را به رقص درآورد، و کوه ها را برافراشت

چه می شد اگر او، حتی به شوخی

مرا و تو را عوض می کرد:

مرا کمتر شیفته

تو را زیبا کمتر.

(نزار قبانی)

به من فراموشی هدیه کن...

‌به من فراموشی هدیه کن...
سپس سفر کن
اگر می خواهی!

نزار_قبانی

وقتی تو را دوست می دارم

وقتی تو را دوست می دارم

بارانی سبز می بارم

بارانی آبی

بارانی سرخ

بارانی از همه رنگ

از مژگانم گندم می روید

انگور

انجیر

ریحان و لیمو

وقتی تو را دوست می دارم

ماه از من طلوع می کند

و تابستانی زاده می شود

و چشمه ها سر شار می شوند

وقتی به قهوه خانه می روم

دوستانم

گمان می کنند که بوستانم

(نزار قبانی)

پیش از تو جهان نثر بود

پیش از تو جهان نثر بود
‏آمدی،‏شعر شد...

‏نزار_قبانی

غمگین مباش

غمگین مباش
یک روز صبح از خواب برمی خیزی
ستاره ها را ازگیسوانت پایین می ریزی
ماه را درون صندوقچه ی اتاقت می گذاری
از چشمانت رد شب را بیرون کن
امروز صبح دیگری ست
به لبهایت گلهای سرخ بزن
گردن بندی از مرواریدهای دریا
ناخن هایت را به رنگ دلم رنگ کن
امروز صبح دیگری ست
مطمئن باش من عاشق تو خواهم ماند
تا باز شب بیاید و
کهکشان راه شیری درون وجودت حلول کند

نزارقبانی

این نامه ی آخر است


این نامه ی آخر است
پس از آن نامه یی وجود نخواهد داشت
این واپسین ابر پر باران خاکستری ست
که بر تو می بارد
پس از آن دیگر بارانی وجود نخواهد داشت

این جام آخر شراب است بانو
و دیگر نه از مستی خبری خواهد بود
نه از شراب

آخرین نامه ی جنون است این
آخرین سیاه مشق کودکی
دیگر نه ساده گی کودکی را به تماشا خواهی نشست
نه شکوه جنون را

دل به تو بستم گل یاس ِ دلپذیر
چون کودکی که از مدرسه می گریزد
و گنجشک ها و شعرهایش را
در جیب شلوارش پنهان می کند

من کودکی بودم
گریزان و آزاد
بر بام شعر و جنون
اما تو زنی بودی
با رفتارهای عامیانه
زنی که چشم به قضا و قدر دارد
و فنجان قهوه
و کلام فالگیران
زنی رو در روی صف خواستگارانش


افسوس
از این به بعد در نامه های عاشقانه
نوشته های آبی نخواهی خواند

در اشک شمع ها
و شراب نیشکر
ردی از من نخواهی دید

از این پس در کیف نامه رسان ها
بادبادک رنگینی برای تو نخواهد بود

دیگر در عذاب زایمان کلمات
و در عذاب شعر حضور نخواهی داشت
جامه شعر را بدر آوردی
خودت را بیرون از باغهای کودکی پرتاب کردی
و بدل به نثر شدی


نزار قبانی

دل‌تنگ توام

دل‌تنگ توام
مرا بیاموز چطور دل‌تنگ‌ات نباشم
چطور باید ریشه‌ی عشقِ تو را از اعماق جان‌ام برکنم ؟
بیاموزم چگونه اشک در کاسه‌ی چشم‌ می‌میرد
بیاموزم قلب‌ها چطور می‌میرند
و شور و‌ شوق وجودِ آدمی چگونه خودکشی می‌کند ؟


نزار قبانی

دوستم داشته باش...

دوستم داشته باش...

دور از سرزمین رنج و هلاکت

دور از شهرمان

که از مرگ سیراب شده!

 نزار قبانی