یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

ما چو افسانه دل بی‌سر و بی‌پایانیم

ما چو افسانه دل بی‌سر و بی‌پایانیم
تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم
گر مریدی کند او ما به مرادی برسیم
ور کلیدی کند او ما همه دندانه شویم


#مولانا

زاهد بودم ترانه گویم کردی

زاهد بودم ترانه گویم کردی
سر فتنهٔ بزم و باده‌ جویم کردی...

ما را ز هوای خویش دف زن کردی
صد دریا را ز خویش کف زن کردی


" مولانا "

تو مرا بین که منم مفتاح راه

گویند:
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!
درراه با پرودرگار سخن می گفت:
( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
ندا آمد که:
تو مبین اندردرختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه

"مولانا"

ای که می پرسی نشان عشق چیست ؟

ای که می پرسی نشان عشق چیست ؟
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست.
عشق یعنی مشکلی اسان کنی
دردی از در مانده ای درمان کنی.
در میان این همه غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر
عشق یعنی گل به جای خار باش
پل به جای این همه دیوار باش
عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر
واگذاری آب را ، بر تشنه تر
عشق یعنی دشت گل کاری شده
در کویری چشمه ای جاری شده
عشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنی
هر کجا عشق اید و ساکن شود
هر چه نا ممکن بود ، ممکن شود
مولانا

سه روز شد که نگارین من دگرگون است

سه روز شد که نگارین من دگرگون است
شکر ترش نبوَد آن شکر ترش چون است

به چشمه‌ای که در او آب زندگانی بود
سبو ببردم و دیدم که چشمه پرخون است

به روضه‌ای که در او صد هزار گل می‌رست
به جای میوه و گل خار و سنگ و هامون است

فسون بخوانم و بر روی آن پری بدمم
از آنکه کار پری خوان همیشه افسون است

پری من به فسون‌ها زبون شیشه نشد
که کار او ز فسون و فسانه بیرون است

میان ابروی او خشم‌های دیرینه‌ست
گره در ابروی لیلی هلاک مجنون است

بیا بیا که مرا بی‌تو زندگانی نیست
ببین ببین که مرا بی‌تو چشم جیحون است

به حق روی چو ماهت که چشم روشن کن
اگرچه جرم من از جمله خلق افزون است

به گرد خویش برآید دلم که جرمم چیست
از آنکه هر سببی با نتیجه مقرون است

ندا همی ‌رسدم از نقیب حکم ازل
که گرد خویش مجو کاین سبب نه ز اکنون است

خدای بخشد و گیرد بیارد و ببرد
که کار او نه به میزان عقل موزون است

بیا بیا که هم اکنون به لطف کن فیکون
بهشت در بگشاید که غیر ممنون است

ز عین خار ببینی شکوفه‌های عجیب
ز عین سنگ ببینی که گنج قارون است

که لطف تا ابدست و از آن هزار کلید
نهان میانه‌ی کاف و سفینه‌ی نون است

"حضرت مولانا"

صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم

صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بت‌ها را در پیش تو بگدازم
صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم
چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم
تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری
یا آنک کنی ویران هر خانه که می سازم
جان ریخته شد بر تو آمیخته شد با تو
چون بوی تو دارد جان جان را هله بنوازم
هر خون که ز من روید با خاک تو می گوید
با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم
در خانه آب و گل بی‌توست خراب این دل
یا خانه درآ جانا یا خانه بپردازم

مولانا