یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

ای باغبان ای باغبان آمد خزان آمد خزان

ای باغبان ای باغبان آمد خزان آمد خزان
بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان بنگر نشان

ای باغبان هین گوش کن ناله درختان نوش کن
نوحه کنان از هر طرف صد بی‌زبان صد بی‌زبان

هرگز نباشد بی‌سبب گریان دو چشم و خشک لب
نبود کسی بی‌درد دل رخ زعفران رخ زعفران

حاصل درآمد زاغ غم در باغ و می‌کوبد قدم
پرسان به افسوس و ستم کو گلستان کو گلستان

“مولانا”

نه دامیست نه زنجیر

نه دامیست نه زنجیر
همه بسته چراییم
چه بند است چه زنجیر
که برپاست خدایا

مولانا

آدمی چیزی بنام سن ندارد

آدمی چیزی بنام سن ندارد
سن  صرفا ًبرای جسم است
و ما صرفاً جسم نیستیم
ما بسیار لامتنهی و وسیع هستیم
ما اگر دریابیم چه مقامی داریم تمام فلک به پای ما خواهد افتاد

ما بی سن،ما نامیراییم،ما از اوییم و بسو ی او میرویم
ما جاودانیم

تو چه دانی که ما چه مرغانیم
هر نفس زیر لب چه می خوانیم

چون به دست آورد کسی ما را
ما گهی گنج گاه ویرانیم

چرخ از بهر ماست در گردش
زان سبب همچو چرخ گردانیم

کی بمانیم اندر این خانه
چون در این خانه جمله مهمانیم

گر به صورت گدای این کوییم
به صفت بین که ما چه سلطانیم

چونک فردا شهیم در همه مصر
چه غم امروز اگر به زندانیم

تا در این صورتیم از کس ما
هم نرنجیم و هم نرنجانیم



حضرت مولانا....

یک ساعتِ عشق

یک ساعتِ عشق
صد جهان بیش ارزد
صد جان به فدایِ
عاشقی باد ای جان


مولانا

گفتم ای یار مکن با دل عاشق بازی

گفتم ای یار مکن با دل عاشق بازی
گفت حق است که با آتش ما دم سازی

گفتم این عدل نباشد که دلم ریش شود
گفت این سادگی توست که دل می بازی


گفتم آخر تو بگو عدل خداوند کجاست؟
گفت آنجاست که تو در ره خود سر بازی

گفتم این عشق نباشد که پرستم خود را
گفت پس جان بده چون کرده ای آتش بازی...

گفتی بیا،گفتم کجا؟ گفتی میان جان ما

گفتی بیا،گفتم کجا؟ گفتی میان جان ما
گفتی مرو.گفتم چرا؟ گفتی که میخواهم تورا
گفتی که وصلت میدهم.جام الستت میدهم
گفتم مرا درمان بده. گفتی چو رستی میدهم
گفتی پیاله نوش کن. غم در دلت خاموش کن
گفتم مرامستی دهی،با باده ای هستی دهی
گفتی که مستت میکنم،پر زانچه هستت میکنم
گفتم چگونه از کجا؟ گفتی که تا گفتی خودآ
گفتی که درمانت دهم. بر هجر پایانت دهم
گفتم کجا،کی خواهد این؟گفتی صبوری باید این
گفتی تویی دُردانه ام. تنها میان خانه ام
مارا ببین،خود را مبین درعاشقی یکدانه ام
گفتی بیا. گفتم کجا. گفتی در آغوش بقا
گفتی ببین.گفتم چه را؟گفتی خـدا را در خود آ

نباشد عیب پرسیدن تو را خانه کجا باشد

نباشد عیب پرسیدن تو را خانه کجا باشد
نشانی ده اگر یابیم وان اقبال ما باشد
تو خورشید جهان باشی ز چشم ما نهان باشی
تو خود این را روا داری وانگه این روا باشد
نگفتی من وفادارم وفا را من خریدارم
ببین در رنگ رخسارم بیندیش این وفا باشد
بیا ای یار لعلین لب دلم گم گشت در قالب
دلم داغ شما دارد یقین پیش شما باشد


" مولانا "

چشمی دارم همه پر از صورت دوست

چشمی دارم همه پر از صورت دوست
با دیده مرا خوش ست چون دوست در اوست
از دیده دوست فرق کردن نه نکوست
یا دوست به جای دیده یا دیده خود اوست


مولانا