یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

دارم تماشا میکنم عشق محالت را

دارم تماشا میکنم عشق محالت را
در فکر پروازی گشودی هردو بالت را

از ساحل تنهاییم پر میکشی اما
باید که مهمانم کنی گاهی خیالت را

ای کاش در این آخرین دیدار میدیدم
در قهوه چشمان نازت ، رازِ فالت را


آیینه ات بودم شکستی صفحه دل را
هر تکه ام باز از دلت پرسید حالت را

پرسیده بودی تا به کی من دوستت دارم
با بغض هم دادم جواب این سوالت را

گفتم که تا پایان هستی،  باز خندیدی
از گونه ات هرگز نخواهم برد چالت را


مهین خادمی

از برق نگاهت دو سه شب نور نمی ریخت

از برق نگاهت دو سه شب نور نمی ریخت
تاریکی دل را غزلی دور نمی ریخت

ای کاش که اینقدر خدا موقع خلقت
در خُمره‌ی لبهای تو انگور نمی‌ریخت

آنروز که در عمق دلم جای گرفتی
ساز دلت از جانب ماهور نمی ریخت

ای کاش که از برکه ی نیلوفر چشمت
تصویر غم ماهی در تور نمی ریخت

تاسی که میان دل ما فاصله انداخت
هی جفت نمی آمد و یک جور نمی ریخت

تنهایی من پنجره ای کوچک اگر داشت
رویای مرا یک شَبه در گور نمی ریخت

مهین خادمی

پر از دلتنگی ام , از نم نمِ باران بگو با من

پر از دلتنگی ام , از نم نمِ باران بگو با من
دلم ابری شده , از صبحِ لاهیجان بگو با من

به روی آتشِ هیزم , برایت قهوه دم کردم
پس از نوشیدن از فالِ تهِ فنجان بگو با من


سیاهی های چشمانت ذغالِ نابی از لیمو
لبت غرقِ دوسیب از قل قلِ قلیان بگو با من

سحرگاهِ غزلهایم , بیا تا پلک بگشایم
نسیمِ صبحی و از پشتِ کوهستان بگو با من

زمستان های لاکردار در اشعــارِ ثالث ‌ کو؟
برایم قاصدک می گویی امشب؟ هان ! بگو با من

هوا بس ناجوانمردانه دلگیرست , میدانم
کمی با آب و تاب امشب از آن دوران بگو با من


تمامِ حاصلم میسوزد از گرمای لبهایت
خب اصلا بیخیال از ظهرِ تابستان بگو با من

مهین خادمی

به شوقت در میان برکه ماهیخوار می رقصد

به شوقت در میان برکه ماهیخوار می رقصد
هنرمندانه ماهِ نقره , طوطیوار می رقصد

کنار هم تمام لحظه ها آنقدر شیرین است
که قاب عکسمان بر سینه ی دیوار می رقصد

غزل تا می نویسم هرشبِ پائیز با یادت
نمی دانم به دستانم چرا خودکار می رقصد


خدا بر بومِ هستی تا کشیده نقشِ چشمت را
زلیخـا غرقِ حیرت ماند و پوتیفار می رقصد

هوا امشب مه آلود و فضای خانه پر دود و
به جاسیگاری ام خاکسترِ سیگار می رقصد

سرَانگشتی به قابِ شیشه زد خورشید و با عشقت
دوباره خوشه ای در صبحِ گندمزار می رقصد

مهین خادمی

دوباره آسمان از نم نمِ یکریز میگوید

دوباره آسمان از نم نمِ یکریز میگوید
خزر از غرّشِ امواجِ طوفان خیز میگوید

سکوتِ بی امانِ مزرعه لبریزِ تنهایی
دلش آشوب و از دلتنگیِ جالیز میگوید

گره خورده به چشمانم نگاهِ گرم شومینه
برایم از شبانگاهی شررآمیز میگوید

جدا از شاخه ها برگی میانِ آسمان تنها
به غم در گوش من از روزِ رستاخیز میگوید

نسیمی مهربان از عصرِ شورانگیزِ شیراز و
هوای صبحِ باران خورده ی تبریز میگوید

نگاهی کن به برگِ زردِ این تقویمِ دیواری
به دنبالِ بهارم , با من از پائیز میگوید


مهین خادمی

آمده از سفــر اینبار بهاری که تویی

آمده از سفــر اینبار بهاری که تویی
تکیه بر پیچکِ دیوار , بهاری که تویی

زل به گلدانِ لبِ پنجره , لبخند به لب
بی قرارِ شبِ دیدار , بهاری که تویی

نقره گون سرزده از سوزِ زمستانیِ دل
گشته در خانه پدیدار , بهاری که تویی

بیصدا میکِشد انگار به هر نغمه ی عشق
با سرِ پنجه به گیتار , بهاری که تویی

دلربا , سبزه قبا , چشمِ عسل , ساقه طلا
روی لب بوسه ی بسیار , بهاری که تویی

دلش آیینه , بهارینه قدم , آمده با
چین به چین دامنِ گلدار , بهاری که تویی


مهین خادمی

شت قابِ شیشه ماتِ یک نفر هستم که نیست

شت قابِ شیشه ماتِ یک نفر هستم که نیست
گوشه ای از خاطراتِ یک نفر هستم که نیست

بی خبر دل کنده و رفته ست اما من هنوز
ماهی حوض حیاطِ یک نفر هستم که نیست

ابرِ پاره , رقصِ فوّاره , دو تا فنجانِ چای
آهِ تلخی در بساطِ یک نفر هستم که نیست


بوی باران و دوسیب و قل قل قوری چه شد؟
دل پریشِ سور و ساتِ یک نفر هستم که نیست

گرچه دلتنگِ صدای زنگِ آهنگش شدم
دلخوش از شور و نشاطِ یک نفر هستم که نیست

ذره ذره حل شدم در خاطراتش مثل قند
حافظِ شاخه نباتِ یک نفر هستم که نیست


مهین خادمی

دو فنجان دلخوشی باران به روی میز آورده

دو فنجان دلخوشی باران به روی میز آورده
سه تارِ دلنشینِ نم نمِ یکریز آورده

به پا کن لشکری را از سیاهی های موهایت
که انگاری سپاهی مملو از تجهیز آورده

تماشا کن خیابان را ‌, سکوتِ روزگاران را
که کنسرتِ کلاغان را سرِ جالیز آورده


تمامِ کوچه برگ است و هیاهوی تگرگ است و
قلم موی خدا نقشی خیال انگیز آورده

به روی موجِ خوشبختی جهان در اوجِ خوشبختی
نسیمی دلگشا با خاکِ حاصلخیز آورده

عجب زیباییِ دنجی ,طلایی زرد و نارنجی
دوباره برگه ی تقویممان پائیــز آورده


مهین خادمی