یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

من آن موجی پر از شورم که پایانش پریشانی ست

من آن موجی پر از شورم که پایانش پریشانی ست
من آن عشقی پر از شوقم که فرجامش پشیمانی ست

در این زندان پر حسرت درون خویش را جُستم
تمام عمر خود دیدم که چون آوار و ویرانی ست

پر از دلشوره ای پنهان تمام عمر را گشتم
مگر یابم در آن عشقی ولی حاصل که حیرانی ست


به سجده سر فرو بردم در این شب های سردرگم
ولی بینم که طومارم همه شرم از مسلمانی ست

به تردیدی در این عالم نشان توبه ای جویم
ولی شوقی اگر باشد همان آغوش پنهانی ست

مصطفی ملکی

تو ای احساس مبهم، شور شیرین

تو ای احساس مبهم، شور شیرین
معمای غم من، مهر دیرین

چنین این قلب‌ من در خون نشسته
از آن تیغ نگاه سرد و سنگین

مرا دریاب ای درد ترانه
شفای دردهای قلب غمگین

مرا با ساحل خود آشنا کن
تو ای آرامش آن بحر تسکین

بیا بار دگر من را صدا کن
بساط سفره ی اندوه برچین


مصطفی ملکی

ای یار مرا وسعت صحرا شدنم نیست

ای یار مرا وسعت صحرا شدنم نیست
تو هیچ مگو طاقت دریا شدنم نیست

در این دل من آری اگر ذوق غزل نیست
زانروست دلی همدم غم ها شدنم نیست

من شاعر دلتنگی دل های حزینم
چون بغض گران هیچ سَرِ وا شدنم نیست


حتی شده ام مشمئز از رایحه ی شب
آن سان که مرا طاقت فردا شدنم نیست

دیگر غزل از وصف رخ یار نگویم
من را که به جز حسرت تنها شدنم‌ نیست

مصطفی ملکی

من اسم اعظم خدا را

من اسم اعظم خدا را
که تمام پیامبران، سالکان، عارفان و عاشقان
در پی آن یک عمر دویده اند
که به آن کار مسیحا کنند
می دانم
که به آن معجزه ها توانم کرد:


مصطفی ملکی

چون‌ موج پریشانم و از خویش برستم

چون‌ موج پریشانم و از خویش برستم
من منتظر ساحلی از عشق نشستم

افسوس دلم باز که در بند رهایی ست!
از حجم قفس تنگ, دگرباره گسستم

چون سرخی سیبی ست معمای تو عاشق
بر پا شده آشوب دلم را به تو بستم


آشوب ملیحی ست, به دل ولوله برپاست
چون دانه ی اسپند که از داغ تو جَستم

امروز معاد است, که از خواب تو خیزم
کز محشر کبرای تو ای دوست چه مستم

مصطفی ملکی

این که به ره عشق من نیز دار به دوشم

این که به ره عشق من نیز دار به دوشم
یا که چون آینه در خویش خموشم

چون موج پریشانم و چون باد مشوش
یا که چون هیبت کوه است خروشم


اینکه در هر غزلم حرف پراکنده زنم
یا که در آن شعر نواَم مغشوشم

زانروست که در وادی جنون می گردم
و همان جامه ی عریانی خود می پوشم

ای عجب در ره عشق چه سرگردانم
ای دریغا که یاری نشنیده ست سروشم


مصطفی ملکی

شب ز رنگ موی تو عاشقانه تر شده ست

شب ز رنگ موی تو عاشقانه تر شده ست
شعر ز وصف روی تو عاشقانه تر شده ست

من در قطار دست تکان می دهم تو را
این راه به سوی تو عاشقانه تر شده ست

خوانم ز چشم های تو شعر عاشقانه ای
لبخند روبروی تو عاشقانه تر شده ست

چون اشتیاق موج به وصل کرانه ها
دل در جستجوی تو عاشقانه تر شده ست


من را توان شرح بی قراری ام نبود
عشقم به کوی تو عاشقانه تر شده ست

مصطفی ملکی

وقتی شعرهایم را برای تو می خوانم

وقتی شعرهایم را
برای تو می خوانم
برق نگاهت
خرمن دلم را به آتش می کشد
اما
وقتی شعرهایم را
با چشمان تو می خوانم
انگار شعرم
اعجاز دیگری دارد
چشمهای تو
شعر مرا می خوانند
و من محو تماشایت می شوم
باز غوغا شد
چشمهای من و تو
سکوت را شکسته اند
آه!
در دلم
چه آشوب شیرینی برپاست
آه!
چشمهای تو . . .


مصطفی ملکی اَلَموتی