یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

ببین در سطر سطر صفحه ی فالی که می بینم

ببین در سطر سطر صفحه ی فالی که می بینم
تو هم پایان تلخی داری ای آغاز شیرینم

ببین در فال «حافظ» خواجه با اندوه می گوید  :
که من هم انتهای راه را تاریک می بینم

تو حالا هرچه می خواهی بگو حتی خرافاتی
برای من که تآثیری ندارد ، هر چه ام اینم

چنان دشوار می دانم شب کوچ نگاهت را
که از آغاز پایان ترا در حال تمرینم

نه! تو آینه ای در دست مردان توانگر باش
که من درویشی از دنیای کشکول و تبرزینم

در آن سو سود سرشار و در این سو حافظ و سعدی
تو و سودای شیرینت ، من و یاران دیرینم

برو بگذار شاعر را به حال خویشتن بانو
چه فرقی می کند بعد از تو شادم یا که غمگینم

پس از تو حرف هایت را بگوش سنگ خواهم گفت
تو خواهی بعد از این دیوانه خوانی یا خبر چینم

آیا تو نیز دردسری چند می‌خری؟

آیا تو نیز دردسری چند می‌خری؟
یعنی دلی ز دست هنرمند می‌خری؟

قلبی پر از غرور ز مردی بهانه‏‌گیر
او را که بی‏‌بهانه شکستند می‌خری؟

بنشین و عاقلانه بیندیش خوب من
دیوانه‏‌ای رها شده از بند می‌خری؟


یک لحظه آفتابی و یک لحظه ابر محض
آمیزه‏‌ای ز اخم و شکرخند می‌خری؟

باری به حجم عاطفه بر دوش می‏‌کشی؟
دردی به وزن کوه دماوند می‌خری؟

بگذار شاعرانه بکوشم به وصف خویش
ابلیس در لباس خداوند می‌خری؟

وقتی که لحظه‏‌های من آبستن غم‏‌اند
اخم مرا به قیمت لبخند می‌خری؟

صدای پای کسی باغ را تکان می داد

صدای پای کسی باغ را تکان می داد
شروع حادثه ای شوم را نشان می داد

حریم امن چمن زیر چکمه له می شد
چنان فجیع ،که بیننده را تکان می داد

هجوم سرخ تبر بود و حجم سبز چمن
جوانه روی زمین اوفتاده جان می داد


بنفشه در پس سنگی به خویش میلرزید
از آن شکنجه که آلاله را خزان می داد

نشسته بود کلاغی سر منارۀ سرو
به نقطه ای که صبا پیش از آن اذان می داد

زبان معترض غنچه کار ساز نبود
چرا که داس مگر لحظه ای امان می داد

چنان در آتش غم می گداخت گندم زار
که خاک سوخته اش نیز بوی نان می داد

به جای این همه غمباد های تلخ ای کاش
خدای صبر جمیلی به باغبان می داد


استاد #محمد_سلمانی

کفر یعنی ، ناگهان پای رعیت زاده ای

کفر یعنی ، ناگهان پای رعیت زاده ای
از خطوط قرمز ایل و تبارش بگذرد!!

استاد محمد سلمانی

ﺩﺭ ﮔﯿﺮ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﺯﻡ ﺑﻪ ﻗﻀﺎ ﺭﻓﺖ

ﺩﺭ ﮔﯿﺮ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﺯﻡ ﺑﻪ ﻗﻀﺎ ﺭﻓﺖ
ﺩﺭ من ﻏﺰﻟﯽ ﺩﺭﺩ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺳﺮ پا ﺭﻓﺖ

ﺳﺠﺎﺩﻩ ﮔﺸﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ ﻏﺰﻟﻢ ﺭﺍ
ﺳﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﯾﯽ ﻋﻘﺮﺑﻪ ﯼ ﻗﺒﻠﻪ ﻧﻤﺎ ﺭﻓﺖ

ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﻏﺰﻝ ﻧﺎﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺍﺩ ﺯﺩﻡ ﺩﺍﺩ
ﺁﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺁﻥ ﺳﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﭼﻪ ﺻﺪﺍ ﺭﻓﺖ

ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺯﺩﻡ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﯾﮑﯽ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ﮔﻔﺖ
ﺍﯾﻦ ﻭﻗﺖ ﺷﺐ ﺍﯾﻦ عاشق ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﮐﺠﺎ ﺭﻓﺖ؟

ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺯﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ
ﻣﻦ ﺳﻤﺖ ﺷﻤﺎ ﺁﻣﺪﻡ ﺍﻭ ﺳﻤﺖ ﺧﺪﺍ ﺭﻓﺖ

ﺑﺎ ﺷﺎﻧﻪ ﺷﺒﯽ ﺭﺍﻫﯽ ﺯﻟﻔﺖ ﺷﺪﻡ ﺍﻣﺎ
ﻣﻦ ﮔﻢ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﺎﻧﻪ ﭘﯽ ﮐﺸﻒ ﻃﻼ ﺭﻓﺖ

ﺩﺭ ﻣﺤﻔﻞ ﺷﻌﺮ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ
ﻧﺎﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﭼﺮﺍ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻧﺎﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﭼﺮﺍ ﺭﻓﺖ؟

ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﮑﻮﺷﺪ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﺍﺕ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ
ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻣﺶ ﺁﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺩﻭﺩﺵ ﺑﻪ ﻫﻮﺍ ﺭﻓﺖ...

''محمد_سلمانی''

آیا تو نیز دردسری چند می خری؟

آیا تو نیز دردسری چند می خری؟

یعنی دلی ز دست هنرمند می خری؟


قلبی پر از غرور ز مردی بهانه‏ گیر

او را که بی‏ بهانه شکستند می خری؟


بنشین و عاقلانه بیندیش خوب من

دیوانه ‏ای رها شده از بند می خری؟


یک لحظه آفتابی و یک لحظه ابر محض

آمیزه‏ ای ز اخم و شکرخند می خری؟


باری به حجم عاطفه بر دوش می‏کشی؟

دردی به وزن کوه دماوند می خری؟


بگذار شاعرانه بکوشم به وصف خویش

ابلیس در لباس خداوند می خری؟


وقتی که لحظه ‏های من آبستن غم ‏اند

اخم مرا به قیمت لبخند می خری؟


"محمد سلمانی"


کاش سری داشتم افسانه‌ای

کاش سری داشتم افسانه‌ای
همسفری داشتم افسانه‌ای
کاش که در لحظه‌ی بیچارگی
چاره‌گری داشتم افسانه‌ای
کاش به جای پدر خاکی‌ام
ناپدری داشتم افسانه‌ای
عشق سر سفره‌ی من می‌نشست
ماحضری داشتم افسانه‌ای
یا که ستم ریشه در اینجا نداشت
یا تبری داشتم افسانه‌ای
کاش زمانی که دلم می‌گرفت
از تو پری داشتم افسانه‌ای
محمد سلمانی