یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

با قدم‌های من راه می‌رود

با قدم‌های من راه می‌رود

مردی که دستانش را

در جیب بارانی‌اش جا گذاشته

و چشمانش را پشت قاب یک عینک

به هر کس که می‌رسد

سر تکان می‌دهد

و هرگاه با نام کوچک من صدایش می‌زنند

بر می‌گردد

و همیشه پشت در یادش می‌افتد

کلید را در جیب بارانی من جاگذاشته

و مرا در خیابان.

(فریاد شیری)

در هر گوشه ای از این ولایت که بمیرم

در هر گوشه ای 

از این ولایت که بمیرم 

می توانم دوباره زنده شوم اما؛

هراس من از غربت است 

غربت در چشمان تو 

که چون بیگانه ای مرا می نگرند...»


"فریاد شیری"

در هر گوشه ای از این ولایت که بمیرم

در هر گوشه ای

از این ولایت که بمیرم

می توانم دوباره زنده شوم اما؛

هراس من از غربت است

غربت در چشمان تو

که چون بیگانه ای مرا می نگرند...»


((فریاد شیری))