یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

بند غم بر خود تنیدن راه آزادی نبود

بند غم بر خود تنیدن راه آزادی نبود
از همان اول کسی دلواپس شادی نبود
دشت ما با نغمه های بلبلان سرزنده بود
روضه های جغد شب، جایش در آبادی نبود
تخت جمشید و شکوه کوروش و منشور حق
درخور گرد و غبار و مرگ اجدادی نبود
اوج آزادی و شادی و شکوهی آنچنان
غم پرست و بنده ی اینگونه شیادی نبود
روز و شب در حسرت آن روزها سر میکنیم
حسرتی که آرزویش مرگ آزادی نبود
ما عروس بامدادان را به شب بخشیده ایم
غافل از آنکه سیاهی رسم دامادی نبود


علی اصغر رضایی مقدم

سالها بر سر آتش، سر سازش داریم

سالها بر سر آتش، سر سازش داریم
خسته و سوخته امید فروکِش داریم
چون سرِ سوزن مان، گیرِ وفاپیشگی است
از تَهَش جورِ هزاران نخ سرکش داریم
بلبلانیم که در محضر آواز کلاغ
لب فرو بسته، سرِ نغمه ی دل کِش داریم
تهِ این قصه کجا می‌رسد ای قصه نویس
پی صد پاسخ پرحاشیه، پرسش داریم
در به روی همه بستند و در این برزخ غم
سالیان است که امید گشایش داریم
مست ازین کهنه شرابند سفیران بهشت
ما در این قوم، ولی حسرت کشمش داریم
همه آلوده از این چرک سیاهی شده ایم
پی دلاک و بدن شو همه خارش داریم
کاروان همسفر قصه ی این جمع مشو
سالیان است در این قصه کشاکش داریم


علی اصغر رضایی مقدم

باز از گذر حادثه رد شد غزل ما

باز از گذر حادثه رد شد غزل ما
طوفان بلا بود گذشت از بغل ما
بال و پر ما بود در این بین ولی حیف‌
رفت و  قفسی غم زده شد ماحصل ما
تنها دو قدم مانده به یک عاقبت خوش
آتش زده شد مقصد ِ راهِ غزل ما
گلهای تری داشت گلستان دل اما
شد شاخه ی خشکیده، گل بی بدل ما
عشق و غزل و صلح، مرام دل ما بود
آن نیز که شد عرصه ی جنگ و جدل ما
هر لحظه صدایش زدم اما پی رفتن
نشنید و گذشت از نفس بی مَثَل ما
هستیم ولی بی خبر از روز جدایی
این قصه ی غفلت شده ضرب المثل ما
یک عمر دویدیم پی زندگی اما
شد همدل و هم منزل ما هم اجل ما


علی اصغر رضایی مقدم

دیریست که از مزد و حقوقی خبری نیست

دیریست که از مزد و حقوقی خبری نیست
این قصه جز آن حقّ و سرِ دار و سَری نیست
سهمِ گلِ مرداب در این برکه ی خامو‌ش
جز جلوه ای از هر وزغِ جلوه گری نیست
از مزد رعیت که پی لقمه نانی است
دیریست که جز وعده ی نانِ سحری نیست
مزدی که کفِ کارگری منتظرش بود
جز در کف اربابی از این بوم و بری نیست

خواندیم و نوشتیم و سرشتیم و دویدیم
دیدیم که در آخر آن هم خبری نیست
آن چیز که فهم ِنظرِ صاحبِ کار است
فهمی است فهمیده ی هر  شعر تَری نیست
یاران همه در حسرت زور و زر ارباب
غافل که خِرَد در دلِ هر زور و زری نیست
دیریست که پرگارِ نگاه و خردِ شیخ
از نقطه ی هر دایره جز در به دری نیست
در اوج هزاران خبر از کُشته ی بیداد
گویند که جز دادِ اناالحق خبری نیست

علی اصغر رضایی مقدم