یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

باز شاعر سفره اش را باز کرد

باز شاعر سفره اش را باز کرد
قصه اش را اینچنین آغاز کرد

زندگی از ما مترسک هم نساخت
همنشین یک عروسک هم نساخت

یار با ما بر سر سفره نشست
هی نمک خورد و نمکدان می شکست

درد آمد پرده ها را پاره کرد
این دل بیچاره را آواره کرد

گم شدیم در کوچه های تنگِ یاد
هیچکس راهی نشان‌مان نداد

چون که غم با جان ما همسایه شد
آفتاب عمر ما هم ، سایه شد

در میان کوچه ای بن بست و سرد
شاعری با شعرهایش گریه کرد

کاش می شد پنجره را باز کرد
قصه را از ابتدا آغاز کرد ...


سید حمید حسینی

باید بروم بعد تو اینجا خبری نیست

باید بروم بعد تو اینجا خبری نیست
انگار در این کوچه دگر رهگذری نیست

باید بروم چشم به راه تو نمانم ..
وقتی که سفر هست ولی همسفری نیست

آنقدر به پای تو نشستم که شدم پیر
یکروز بیایی دگر از من اثری نیست

مثل غزلی ساکت و آرام و پر از درد
ای عشق .. چرا قافیه ها را ثمری نیست

ای مرگ .. بگو سایه ی همسایه کجا رفت
آنکس که شبم را به نگاهش سحری نیست ..

سید حمید حسینی

کم کم بیا که فاصله ها کم نمی شود

کم کم بیا که فاصله ها کم نمی شود
این روزگار لعنتی آدم نمی شود

وقتش رسیده چادر مشکی سرت کنی
دیگر کسی برای تو محرم نمی شود

می خواستم فقط بنویسم برای تو
میخواستم دوباره بگویم .. نمی شود


من سالهاست بی تو نشستم نگو چرا ..
وقتی خدا نخواست فراهم نمی شود

بانوی من .. زیاد مزاحم نمی شوم
این حرف ها برای تو مرهم نمی شود ..


سید حمید حسینی