یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

گفتم ببینمش

‌گفتم ببینمش
مگرم درد اشتیاق
ساکن شود
بدیدم و مشتاق‌تر شدم..


سعدی

چشم بد از روی تو دور.

‌به فلک می‌رسد از
روی چو خورشیدِ تو نور
قل هو الله احد
چشم بد از روی تو دور...!

سعدی

بیا که در غم عشقت مشوشم ، بی تو

بیا که در غم عشقت مشوشم ، بی تو
بیا ببین که در این غم چه نا خوشم ، بی تو

شب از فراق تو می نالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم ، بی تو

دمی تو شربت وصلم نداده ای جانا
همیشه زهر فراقت همی کشم ، بی تو


اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم ، بی تو

پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار
جواب دادی و گفتی که من خوشم ، بی تو

سعدی

نه خود اندر زمین نظیر تو نیست

نه خود اندر زمین نظیر تو نیست
که قمر چون رخ منیر تو نیست
ندهم دل به قد و قامت سرو
که چو بالای دلپذیر تو نیست
در همه شهر ای کمان ابرو
کس ندانم که صید تیر تو نیست
دل مردم دگر کسی نبرد
که دلی نیست کان اسیر تو نیست
گر بگیری نظیر من چه کنم
گر مرا در جهان نظیر تو نیست
ظاهر آنست کان دل چو حدید
درخور صدر چون حریر تو نیست
همه عالم به عشقبازی رفت
نام سعدی که در ضمیر تو نیست

کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست

کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست
هیچ بازار چنین گرم که بازار تو نیست
سرو زیبا و به زیبایی بالای تو نه
شهد شیرین و به شیرینی گفتار تو نیست
خود که باشد که تو را بیند و عاشق نشود
مگرش هیچ نباشد که خریدار تو نیست
کس ندیدست تو را یک نظر اندر همه عمر
که همه عمر دعاگوی و هوادار تو نیست
آدمی نیست مگر کالبدی بی جانست
آن که گوید که مرا میل به دیدار تو نیست
ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته ای
صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست
جور تلخست ولیکن چه کنم گر نبرم
چون گریز از لب شیرین شکربار تو نیست
من سری دارم و در پای تو خواهم بازید
خجل از ننگ بضاعت که سزاوار تو نیست
به جمال تو که دیدار ز من بازمگیر
که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست
سعدیا گر نتوانی که کم خود گیری
سر خود گیر که صاحب نظری کار تو نیست

نهایت عاشقی رو سعدی اینطوری توصیف میکنه:

نهایت عاشقی رو سعدی اینطوری توصیف میکنه:

کاش که در قیامتش ، بار دگر بدیدمی
کآنچه گناه او بوَد ، من بکشم غرامتش

ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی

ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی

به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی

...

هرکسی را سر چیزی و تمنای کسیست

هرکسی را سر چیزی و تمنای کسیست
ما بغیر از تو نداریم تمنای دگر