من اندر خود نمی یابم که روی از دوست برتابم
بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و
پایابمتنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی
و گر جانم دریغ آید، نه
مشتاقم، که کذّابم
مرا از دنیی و عقبی همینم بود و دیگر نه
که پیش از رفتن از دنیا دمی با دوست دریابم
زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزم
بیابان است و تاریکی بیا ای قرص مهتابم!
حیات #سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد
دری دیگر نمی دانم مکن محروم از این بابم...
#سعدى