یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

نازک اندیش خیالم به تمنّای تو آیم

نازک اندیش خیالم به تمنّای تو آیم
دیده بستم ز جهان تا به تماشای تو آیم

سوخت در آتشِ افکار و خیالات تو جانم
من که ققنوس شُدم سوی مسیحای تو آیم

بی تو هم صحبت هر کس نشوم غرقِ سکوتم
تا به آغوشِ سخن های تسلّای تو آیم

سحر و جادوی دو چشمت همه را دل بفریبد
چشم و دل خیره به افسونِ هویدای تو آیم

شدم عاشق منِ دیوانه ی انگشت نمای
عقل هر طعنه که زد راه مُدارای تو آیم


حیف این عقل مرا راز نهانی نگشاید
عاشق این عقل نشد حلِّ معمای تو آیم

فکر و اندیشه و عقلم به جنون گر بگراید
سوی آن زلف پریشان و چلیپای تو آیم


سجاد حقیقی

تو آیینه ی تمام نمای آرزوی محال

تو آیینه ی تمام نمای آرزوی محال
تو جاده های بی انتهای جستجوی خیال

نگاه من به صد زبانِ تمنّا به تماشای توست
چرای آرزومندی توست پیش روی سوال

سپرده ای تو مرا به دست خاطره های دور
نبرده چشم انتظار مرا رو بسوی وصال


تو تصویر قرصِ ماهِ تمام پشت پرده ی چشم
درون برکه ی عشق تلاطمِ وضوی هِلال

کجایی نمانده هیچ نشان مرا از صبر و قرار
نشانده دست فراق مهر را روبروی ملال

سجاد حقیقی

من از این عشق به خورشید رسیدم

من از این عشق به خورشید رسیدم
تشنه لب چشمه ی جاوید رسیدم

چشم زیبای تو را پنجره کردم
من تماشا به تو زین منظره کردم

عکس صد خاطره از چشم تو چیدم
تا سحر جلوه ی زیبای تو دیدم


پشت لب هر چه سخن بود تو بودی
حیف آن لحظه که غم بود نبودی

بر کسی راز دلم هیچ نگفتم
بی تو هرگز سخنی پوچ نگفتم

خیره از پنجره تا دور تو بودی
برق چشمان من از دور رُبودی

گر دمی سایه ی ابری به دلم شد
آنقَدر گریه نمودم خجلم شد

عشق تا گریه ی غمبار مرا دید
شبنمی چند ز گلبرگ دلم چید

دشت از اشک تو ای عشق چه زیبا
رود از چشمه ی جوشانِ تو دریا

تا نفس هست تو در سینه نهانی
خانه را پنجره و چشم جهانی

گر نباشی دلِ من صخره ی بی جان
می دمد یاد تو صد رایحه در جان

پشت در ماندم و مایوس نگشتم
پنجره بستی و مانوس نگشتم

سجاد حقیقی

شب است و غم نشستگان نظر به ماه می کنند

شب است و غم نشستگان نظر به ماه می کنند
در این سکوت دل شکن سخن به آه می کنند
نوای بوف شوم هم سکوت شب شکسته باز
چه بی صدا و بی نوا به هم نگاه می کنند
غریب رانده از وطن به گوشه ای نشسته دور
در آن غبار و تیره گی نِگه به راه می کنند
شب از ستاره پر ولی سبد سبد نچیده اند
به ابر آه و دود غم سحر سیاه می کنند
چرا به سر نمی رود شبانِ تندبادِ سرد

گرفته دست ماه را سرش به چاه می کنند
یکی ز شب نشستگان چراغِ روشنی به دست
که عمر روزگار غم بدان تباه می کنند
اگر نوید روشنی به شب رُوان دمیده اند
طلوع مهر می رسد شبم پگاه می کنند

سجاد حقیقی

دفتر عمر پر از قصه ی ناگفته پر از تنهایی

دفتر عمر پر از قصه ی ناگفته پر از تنهایی
آخر دفترِ ما بی تو یکی صفحه پر از رسوایی

قلمِ بخت از این عاشق دیوانه چنین می گوید
زاده ی عشق چو مجنون شده سرگشته پیِ لیلایی

خلوت شعر من اکنون شده یک گوشه پر از دلتنگی
این دل تنگ در این گوشه نیاسود بجز رویایی

نیست موجی به بلندای تو بر صخره ی این دلتنگی
یاد تو می کند این جان مرا غرقِ چنین دریای

چشمه ی نور در این خانه تویی کس ندیدست هرگز
صورت ماه در این برکه ی تاریک بدین زیبایی


در دل شب که من آن جلوه زیبای تو را می دیدم
نیست گفتم که در آیینه کسی مثل تو بی همتایی

چشم امّیدِ خود امروز به گیسوی تو بستم شاید
برسد بوی تو از موی پریشان نشود فردایی

از مه و مهر در این صفحه ی جا مانده اثر می بینم
دفتر عشق سپیدست ندارد سخنی نجوایی

سجاد حقیقی