یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

تو جلوه‌یِ ابدیت به لحظه میبخشی،

تو جلوه‌یِ ابدیت
به لحظه میبخشی،

که من هنوزم و
در من همیشه‌وار تویی...


حسین_منزوی

از پیراهنت دستمالی می‌خواهم

از پیراهنت
دستمالی می‌خواهم
که زخم عمیقم را ببندم
و از دهانت
بوسه‌ای
که جهانم را تازه کنم...


حسین منزوی

روح مرا به روح تو نزدیک میکند

روح مرا به روح تو نزدیک میکند

حتی اگر صدای تو از دور بگذرد

حسین منزوی

دریا نبودم امّا توفان سرشت من بود

دریا نبودم امّا توفان سرشت من بود
گرداب خویش گشتن در سرنوشت من بود

چون موج در تلاطم ، در ورطه زنده‌بودن
هم سرنوشت من بود ، هم در سرشت من بود

تعلیق اگرچه سخت است ، اما گریختم من
از خویشتن که با خود برزخ بهشت من بود


تنها نه خود در افلاک ، بر خاک هم همیشه
از میوه‌های ممنوع ، عصیان ، خورشت من بود

ناچار ساختم با هر دو که عقل و عشقم
چون پّر و پای طاووس ، زیبا و زشت من بود

جز سرنوشت محتوم ، در وی ندیدم . آری
در پیری و جوانی ، آیینه خشت من بود

خونم اگر نبارید ، شعر تری نرویید
در دِیم‌زار عمرم این کاروکشت من بود

حسین منزوی

بگذار دستت راز دستم را بداند

بگذار دستت
راز دستم را بداند
بی‌هیچ پروایی
که دست‌ عشق با ماست


حسین منزوی

دلخوشم با کاشتن هر چند با آن داشتن نیست

دلخوشم با کاشتن هر چند با آن داشتن نیست
گرچه بی برداشت کارم جز به خیره کاشتن نیست


سرخوش از آواز مستان در زمستانم که قصدم
لانه را مانند مور از دانه ها انباشتن نیست

حرص محصولی ندارم مزرع عمر است و اینجا
در نهایت نیز با هر کاشتن برداشتن نیست

سخت می گیرد جهان بر سختکوشان و از آنروز
چاره ی آزاده ماندن غیر سهل انگشاتن نیست

گر به خاک افتم چو شب پایان چه باک از آنکه کارم
چون مترسک قامت بی قامتی افراشتن نیست



از تو دل کندن نمی دانم که چون دامن ز عشق است
چاره دست همتم را جز فرونگذاشتن نیست

سر به سجده می گذارم با جبین منکسر هم
در نماز ما شکستن هست اگر نگزاشتن نیست

حسین منزوی

درمان نخواستم ز تو من درد خواستم

درمان نخواستم ز تو من درد خواستم

یک درد ماندگار! بلایت به جان من

می سوزم از تبی که دماسنج عشق را

از هرم خود گداخته زیر زبان من

تشخیص درد من به دل خود حواله کن

آه ای طبیب درد فروش جوان من

نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را

تا خون بدل به باده شود در رگان من

عشق آن‌قَدَر از موی تو زنجیر به‌هم بافت

عشق آن‌قَدَر از موی تو زنجیر به‌هم بافت
تا ساخت کمندی که کشانید به بندم

| حسین منزوی |