یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

سکوت می کنم و عشق ، در دلم جاری است

سکوت می کنم و عشق ، در دلم جاری است
که این شگفت ترین نوع خویشتن داری است
مرا ببخش اگر لحظه هایم آبی نیست
ببخش اگر نفسم ، سرد و زرد و زنگاری است

حسین_منزوی

به سینه میزندم سر دلی که کرده هوایت

به سینه میزندم سر دلی که کرده هوایت
دلی که کرده هوای کرشمه های صدایت

نه یوسفم نه سیاوش به نفس کشتن و پرهیز
که آورد دلم ای دوست، تاب وسوسه هایت

تو را ز جرگه ی انبوه خاطرات قدیمی
برون کشیده ام و نهاده ام به صفایت

تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست
نمی کنم اگر ای دوست! سهل و زود، رهایت

گره به کار من افتاده است از غم غربت
کجاست چابکی دست های عقده گشایت؟

به کبر شعر مبینم که تکیه داده به افلاک
به خاکساری دل بین، که سر نهاده به پایت

"دلم گرفته برایت" زبان ساده ی عشق است
سلیس و ساده بگویم: دلم گرفته برایت!!


شعر از: حسین منزوی

لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد

 لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد

عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد

می شد بدانم که اینکه خط سر نوشت من

از دفتـــــر کــــدام شب بستــــه وام شد ؟

اول دلــم فراق تو را سرسری گرفت

و آن زخم کوچک دلم آخر جذام شد

شعر من از قبیله خونست خون من ،

فـــــواره از دلــــم زد و آمد کلام شد

ما خون تازه در تن عشقیم و عشق را

شعر من و شکوه تو ، رمز الدوام شد

بعد از تو باز عاشقـی و باز ... آه نه !

این داستان به نام تو اینجا تمام شد

حسین منزوی

چنان گرفتــــــــــــــــه ترا بازوان پیچکی ام

چنان گرفتــــــــــــــــه ترا بازوان پیچکی ام

 که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام

نه آشنایی ام امـــــروزی است با تو همین

کـــه می شناسمت از خوابهای کودکی ام

عروسوار خیـــــــــــــــــال منی که آمده ای

دوباره باز به مهمانی عروســـــــــــــکی ام

همین نه بانوی شــــعر منی که مدحت تو

به گوش می رسد از بانگ چنگ رودکی ام

نسیم و نخ بده از خاک تا رهـــــــــــا بشود

به یک اشــــــــــــــاره ی تو روح بادباکی ام

چه برکـــه ای تو که تا آب، آبی است در آن

شنـــــــاور است همه تار و پود جلبکی ام

به خون خود شوم آبروی عشــــــــــق آری

اگر مدد برســـــــــــــاند سرشت بابکی ام

کنــــــــار تو نفسی با فراغ دل بکـــــــشم

اگر امــــــــــان بدهد سرنوشت بختکی ام

 

حسین منزوی

هنوز اگر تو و خورشید و گل به صف بنشینید...

هنوز اگر
تو و خورشید و گل
به صف بنشینید...

به جز تو دل نگراید،
به سوى هیچ کدامم

حسین منزوی

در من کسی باز یاد تو افتاد امشب!!!


در من
کسی باز
یاد تو افتاد امشب!!!

"حسین_منزوی"

گل از پیراهنت چینم که زلف شب بیارایم

گل از پیراهنت چینم که زلف شب بیارایم
چراغ از خنده ات گیرم که راه صبح بگشایم ..
 
حسین منزوی