یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

پیرمردی

پیرمردی دیشب
عشق را می فهمید،
پای یک آهنِ سخت
گربه ای می دانست
علفِ سبزِ طبیعت
که چه خوردن دارد
عشقِ آدم نیز هم...
میل با آتش و شور و هیجان
اشک در من می‌ساخت
هر دو مان می دانیم
راهِ این زندگی اخِر به همین قلب
همین لحظه‌ ی زیبا
و همین دست، حکایت بشود
من شنیدم
که کبوتر می‌گفت:
گرهی از شریان های بهار
باز شده...


ایمان خدایی

عزیزم ...چشم در راهم

عزیزم ...چشم در راهم
تو را فردا اگر بینم
هزاران آرزو از باغِ شادی نیز
برچینم
عزیز من
اگر شادی مسیرِ زوجِ زیباییِ ما باشد
برایت کهکشان را یکسره پر شوق می کارم
و گر در کنجِ یک گندم
غمی آمد به سوی تو
هزاران تن فدایت می کنم هر بار تا دانی
تمامی تو، تمامِ من
عزیزِ من عزیزِ من


ایمان خدایی