یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

بردیوار عمر نوشتم

بردیوار عمر نوشتم
قدم هایت را
آهسته بردار
هنوز قطار خوشبختی ام را میبینم
از دشت های دور
پشت کوه های حسرت
واز لابلای
جنگلهای سر به فلک کشیده،
دست تکان می دهد

عقربه های زندگی ام
خواب به چشم  ندارند
و با شکفتن گلهای پامچال
کنار ریل
چشم براه آمدنش هستند

افسانه ضیایی جویباری

دلم می خواهد ماهی قرمز کوچولو باشم

دلم می خواهد
ماهی قرمز کوچولو  باشم
و آنقدر
دوستم  داشته باشی
که دریا
سر بر صخره‌ی حسرت بزند

روبرویم
و دست  بر چانه
بنشینی
و نگاهم  بکنی
تا بدانم
در سایه ات هراسی نیست


افسانه ضیایی جویباری

باد زمان نمناک می وزد

باد زمان
نمناک می وزد
بر خاک عمر
تا بیدار کند
زمانهای به خواب رفته را



افسانه ضیایی جویباری

آسمان می غرد

آسمان  می غرد
ابری  سراسیمه
می بارد
بعد از آن  
خورشید تابان شعله میکشد
و به نشان دوستی با ابر
رنگین کمانی
ازعشق
در آسمان لاجوردی جولان میدهد
این همه رنگ چه زیبا  کرده
امروز مرا
چون نشان از قدرت
ازلی  ست
قدرتی که به قلم
جان میدهد
تا نگارین کند  ورق پاره های دلم را
روی دفتر

افسانه ضیایی جویباری

پاییز نگاهت

پاییز نگاهت

می ریزد

برگهایش را

به  پای دلم

تا وقت  رد شدن از چشمانت

فصل عاشقی  باتو

به یادم  بیفتد

وبرگشت  کنم

زیر چتری که

قرار همیشگیمان بود



افسانه ضیایی جویباری

چه دردناک است

چه دردناک است
زیر پوست  اعتمادم
بی غیرتی تو
تزریق میشود
به یاد داری
زمانی که نارنج های احساسم را
پیوند  زدم
به تنه  درختی
درحیاط  خلوتی  که
شاخه های درخت همسایه
از رفتار  تبر
غیبت می کردند
و کلاغان  بی سروپا
خبر چینی می کردند
شاخه های جوان  هم ازترس
لکنت می گرفتند و
حق سکوت می دادند
شاید درد من  و درختان یکی است
خنجر ازپشت می زنند
نارفیقانی  که
سفره ها پهن می کردند برای  دل
اما دریغ  از یک لقمه عشق


افسانه ضیایی جویباری

وتیر هم به پایان رسید..

درد هایم
اگر  زبان بازکنند
رو می شود
دست دروغ های پنهان نگاهت

آنگاه که  می گویی
عاشقانه هایت
پادزهر  دردهایم است

افسانه ضیایی جویباری