ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
میخواست که شعرش را با خنده بیامیزد
میگفت که باید از هرغصه بپرهیزد
هرچند که میدانست از جمله محالات است
میخواست که از شعرش شادی به جهان خیزد
اما چه کند وقتی حال دل او خوش نیست؟
هر شب جسد خود را بر دار میآویزد
هر دم غمی از نو بود مهمان غزلهایش
خاطر که حزین باشد، کی شعر تر انگیزد ؟
در لحظهٔ دلتنگی در پشت نقاب خود
هر دانهٔ اشکش را با خنده ورق میزد
با حال غریبانه میرفت و به خود میگفت:
جز غم به گلویِ ما ساقی که نمیریزد
با یک چمدان در دست میرفت و نمیدانست
بایست کجا خود را بگذارد و بگریزد
احمدصیفوری
باز زخمه ای دل را به زخمی تازه مهمان کن
در آستینت، آلتِ قتاله پنهان کن
کافر به عشقت می شوم نامهربان آخر
با بوسه ای اما دلم را غرق ایمان کن
لعنت به دلتنگیِ عصرِ جمعهها، لعنت
یک دَم بیا، این غصه را بامهر درمان کن
مثل کویری در تبِ عشقِ تو سوزانم
من را صدا با لهجهٔ زیبای باران کن
افتاده ام زیرِ سُمِ جُورِ زمان بی تو
لطفی به حال پاخورِ قالیِ کرمان کن
قدری وفاداری ودلداری بیاموز وُ
خود را مُزَیَّن به شمیمِ عطرِ انسان کن
رسم خوشایندیست با لبخند دل بردن
هر روز را بر عاشقانت عید قربان کن
احمدصیفوری