یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

پیش تر از آنکه بابا آب داد

پیش تر از آنکه بابا آب داد
داد در دستم قلم را اوستاد

نان من را داد اگر بابای خویش
نان نوشتن را معلم یاد پیش


احمد صحرایی

از سینه دیوار صدا می آید

از سینه دیوار صدا می آید
از پنجره انگار صدا می آید
از دور گمان کسی مرا می خواند
جانسوز به تکرار صدا می آید


احمد صحرایی

تا که من دزدکی از باغ تو دیدن کردم

تا که من دزدکی از باغ تو دیدن کردم
عزم را بر سر دیوار پریدن کردم

بود شیطان و مثال پدرم درگوشم
اختیار از کف دستی که به چیدن کردم

من ز باغت طلب سیب نمودم و نه سیب
حاصل خواهش من از طلب سیب نصیب

بس که ابلیس به گوشم ... من و فرمان برییش
ماندم آخر منو باغِ تو ابلیسُ و فریب

احمد صحرایی

برخیز صبح شد خوابت حرام شد

برخیز صبح شد خوابت حرام شد
این زندگی کجا بر تو به کام شد

شب بار بسته است برخیز مادرم
در خانه ماندن ت دیگر تمام شد

حالا که سر نوشت غم طالعت نوشت
نی وقت عزلت است وقت قیام شد


یک لقمه نان تو ترجیح کودکت
زین پس تمام سال ماه صیام شد

خود نیز میخوری شام و سحر غمِ
ان شوی رفته را اینَ ت طعام شد

هر درد را دواست هر زخم مرحمی ست
زخم زبان خلق چون التیام شد؟
0
غم در حوالی دل پرسه می زند
خدمتگذار دل دل را غلام شد

زین پس تو مادرم بازار میروی
سهم نگاه خلق از تو سلام شد

حاجی اگر تو را مهمان شام کرد
آن ذره آبرو دیگر تمام شد

ای بیوه ی زمان درخانه ات بمان
هرچند کس نگفت ایشان امام شد

احمد صحرایی

باز امشب یاد تو در میزند

باز امشب یاد تو در میزند
گوشه تنهاییم سر میزند

یاد کردم من ز عمر طی شده
مو چو دندان گشت وای م کی شده

در شباب زندگانی نارفیق
با منش هرگز نیامد بر طریق

اه عمرم گشت بیهوده هدر
چشمها بیهوده عمری شد به در

نا به جان و استخوانم نیست هیچ
پس به پایم دهر نا میزان مپیچ

دیدم اندر اینه سیمای خویش
وایِ من نشناختم این پیر ریش

خواهش من چیست از این زندگی
پیش قلب خود فقط شرمندگی


کام هرگز من نمی دیدم ز دهر
یا اجل سهمم بریز از جام زهر

یاد تو دیگر دوای درد نیست
کهنه زخمی بود همراهم بزیست


یاد تو اینک فقط رنج آوریست
کام شیرینت به کام دیگریست

دیدمت ای کاش بودی مال من
کاش آگه بودی از احوال من

دیدمت دیگر ز چشمم خواب رفت
قامت آماد من هم اب رفت

احمد صحرایی

انتظار مرگ یک پایان ناخواسته یک ناکامی محض

قامتم خمید و عشق تنها سرابی بود در دور دستهای خیال
این روز ها بر قلم التماس میکنم تا نامت را از یاد نبرم هرچند قلم هم بر مقصدی که نیست پای رفتن ندارد
تنها خاطره شیرین جوانیم ان چند هفته وچند ماه دلبری های توست
کجایی ؟؟؟
میدانم کجایی اکنون خیالت با لحظاتم بازی میکند وتو در کنار معشوقه ات به
خواب شیرینی وشاید هم دستهایی گیسوانت را نواز ش میکند کاش میدانستی گوشه ای از این دنیا هنوز یادت
یه خسته را ناآرام میکند
هنوز یادت یه خسته را بی خواب کرده
هنوز یاچشمی را خیس
.....ویک انتظار بی فایده
انتظار مرگ یک پایان ناخواسته یک ناکامی محض

احمد صحرایی