ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
با تو گویم ز فهمت سخن
که تو دانی اندک زمن
همچو آن نانی که خوردی
هم وزن غم
تو چه گیری که چه گویند
این اهل فن
هر که را گفتیم با نیکی کلام خنجری زد تیز چون زخم زبان
نارفیقان بیشمارند در جهان
شوق مستیس این شکوفه در خزان
میلاد علی بخشی
یاد از ان روز که بدم خرم و مسرور
داد از ان روز که شدم جاهل و مغرور
حیف ازین عمر که درین عالم فانی
تو به جفا بردی و من به هوس های غرور
غمت را می کشم هر شب بر اغوش
نگردد عشق تو در من فراموش
مدام از سوز عشقت شادمانم
که سوز عشق تو چون باده نوش
هزاران ارزو دارم یکی بر کف نه می اید
درین دنیای وانفسا ز غم هایم غمی زاید
نه در هجران صبورم من نه در وصلت امیدی است
به فریادم که می اید خداوندا چه می باید
شب هجران مرا ازار دارد
غمت هر شب به صبح بیدار دارد
ز عشقت این همه غمها که خوردم
تو کی گفتی دلم دلدار دارد
سر اغاز جهان از علم یزدان شد پدید
ساده نیست این کار او در فکر و دید
کی توانیم حل کنیم مقداری از اسرار را
از کجا اغاز نمود و در کجا پایان رسید
قاسم بهزادپور
اندوه را چه تسکین؟رنج فراغ و دوری
شسته شود به کافور یادت اگر نیایی
در مکتب دیانت کفر است ناامیدی
یا رب چرا نبخشی جان مرا رهایی
یا رب بود فروغش آیینه وجودت
یا رب ز گیسوانش بویم ره رهایی
اندر خصوصیاتش دارد نشانه از تو
گویی که بنده ای است در منصب خدایی
صبری نمانده بر ما در محضر فراغت
هر لحظه دوریت شد أیوب ما فدای
چون قطره های لغزان آمد به گونه هایم
در نزد خود بکردم آغوش تو تداعی
فکر تو چون توانست بر صبر من بر آید
دستم به تیغ بخشید خون از رگم رهایی
این را ز حوض خونین روحم تو را سراید
فرقی ندارد گرچه دیگر اگر بیایی
امیرعلی خدایاری
کاش در دوران نوپایی، می ماندیم هنوز
کاش باز اشعار نامفهوم، می خواندیم هنوز
کاش در رویا وترسیمی، ز فرداهای دور
خودرویی با یک تایر و چوب، می راندیم هنوز
کاش با فتح و فتوح و قله ها کاری نبود
بذر را در یک زمین، با دست می شاندیم هنوز
عطر و بوی کاه و گل، همراه با خشت گلی
این چنین تقدیر زشت را، می ترسانیدم هنوز
بر نگاه و صورت بشکسته ی هر آینه
نور و عشق را همزمان بر آن، می چسباندیم هنوز
منصور نصری
روزی نگاهم کردی و شاید نفهمیدی که من،
بعد نگاهت آدمی شاد و سبکباری شدم
غم های بیانصاف من، از شانههایم پر زدند،
رفتند سرای دیگری، شاید زمانی سر زدند
تا تو صدایم میکنی، قلبم به جرئت میتپد
ترسی ندارد لحظهای، غم را به زانو میزند
چون عشق تو در قلب من جریان یک آیینه است،
روشن تر از خورشید در تاریکترینها میشوم...
نجوا خلفیان
حسادت را حسودان آفریدند
برای جان چه زندان آفریدند
نگوئید خصلت و تقدیرشان است
بگوئید خواسته و تدبیرشان است
مصطفی مروج همدانی