یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

کاش در دوران نوپایی، می ماندیم هنوز

کاش در دوران نوپایی، می ماندیم هنوز
کاش باز اشعار نامفهوم، می خواندیم هنوز
کاش در رویا وترسیمی، ز فرداهای دور
خودرویی با یک تایر و چوب، می راندیم هنوز
کاش با فتح و فتوح و قله ها کاری نبود
بذر را در یک زمین، با دست می شاندیم هنوز
عطر و بوی کاه و گل، همراه با خشت گلی
این چنین تقدیر زشت را، می ترسانیدم هنوز
بر نگاه و صورت بشکسته ی هر آینه
نور و عشق را همزمان بر آن، می چسباندیم هنو
ز

منصور نصری

کاش میشد، آسمان را رنگ زد

کاش میشد، آسمان را رنگ زد
دشنه بر طبال های جنگ زد
زندگانی را حقیقت خواند و باز
از حصار گریه ها آهنگ زد
پوستین کهنه ی عشق را گرفت
بانگ بیداری را بر سنگ زد
در حریمی که در آن کافر شدیم
تا ابد مهر و نشان ننگ زد
چشم ها را از ته قلبها گشود
بر حقایق های خفته چنگ زد

منصور نصری

گاهی دلم، هوای پریدن می کند

گاهی دلم، هوای پریدن می کند
با دیدن شکوه پر زدن شاپرک ها
خواهان رفتنم، به هر آنجا که می شود
دل را سپرد به قهقه ی قاصدک ها
از خود فراریم، نفسم مانده در قفس
شاید رسد موسمی از بادبادک ها
در شعله های یخ زده ی تار و پود خود
جا مانده قطعه ای ز پر سنجاقک ها
هر دم رسد خبر، که آینده روشن ست
می دانم، وعده ایست چوگل زالزالک ها


منصور نصری

شعر باید با روان بازی کند

شعر باید با روان بازی کند
اجتماع را با خود همراهی کند
چون که افتد اتفاقی در میان
نخبگان را خوب استادی کند
تا قلم جوهر به دامانش رسد
شهر را مملو ز آزادی کند
تاروپودش را گره بندد به هم
مدح و مضمونش را جاری کند
همچو شمع مظهر ایستادگی
اعتماد رفته بازسازی کند
خو نماید با تهیدست وغنی
دل بدست آرد، همه راضی کند


منصور نصری

شاید رسد روزی جهان هم شاد باشد

شاید رسد روزی جهان هم شاد باشد
غمگین ترین بلبل زغم آزاد باشد
شاهنشه هستی نظر بر ما ببندد
بستان و باغ آدمی آباد باشد
شاید رسد روزی که از پیکار دنیا
سهم منو تو نقطه ی آغاز باشد
بوی رهایی آنچنان مطبوع گردد
هر دم صدای هلهل و آواز باشد
شاید رسد روزی که در اندیشه ی ما
صلح و صفا با آدمی همساز باشد
در هیچ زندان و قفس بلبل نباشد
افکار ما اندیشه پرواز باشد

منصور نصری

تو سیمرغی یا ققنوس؟

تو سیمرغی یا ققنوس؟
که از خاکستر جامانده ی دل،
پر کشیدی باز
پرانت، وارسی کردی دوباره؟
کمین دارند، صیادان پرواز
مرا تاب و توانی نیست، این بار
نشسته، بغض تنهایی گلویم
هنوز مرهم ندارد زخم آغاز
شکسته، بادبان کشتی ام را
جنون یخ زده ی دردسرساز
میان خوب و بد در اضطرابم
چنین قصه ندارد، هیچ اعجاز
ز طوفان هیبت و ترسی ندارم
مرا ترساندی ای غصه پرداز
بدان فکرم کدامین قبله باشم
تو را بیرون نمایم یا که ابراز


منصور نصری

ای طیبی دا دردمند

ای طبیب دل دردمند، دوایی برسان
نور شبهای سیاهی، عصایی برسان
پر و بالی نمانده، در این کوچ دگر
ما برهنه شدیم از خود، قبایی برسان
می وزد موسم تنهایی و غربت با هم
تاب ماندن، دگر نیست، بقایی برسان
مکر و نیرنگ کماکان عجیب می تازد

این حوالی همه قهرند، شفایی برسان
نا امیدی همگان را به اسارت برده
وقت خاموشی رسیده ست، چراغی برسان

منصور نصری

بادبان قایق اندیشه ام را

بادبان قایق اندیشه ام را
می سپارم در حریم باد
تا که باشد روزگاری چند
از رفقان، نامی از من یاد
در تپش های خیال عشق
عاشقی را نیست، جز فریاد
مانده ام در پیچ گاه دل
با سرودی از غم فرهاد
نیست راهی جز هم آغوشی
در گذر از جاده ی بیداد
مات و مبهوت ماندم دراین
زندگی دام گشته یا، صیاد


منصور نصری