ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
صدای سوت قطار...
مسافران پیاده شوید...
راه زیاد مانده..
من ماندم و واگن خالی..
و راهی که سرانجامش نامعلوم..
اضطراب تمامم را گرفته بود...
خسته از ماندن...
و درمانده از رفتن..
ترسیده بودم...
آیا در آخرین ایستگاه کسی منتظرم است..
یک عمر فکر سرانجام دیوانه ام کرد...
و حالا قطار زندگی دارد به مقصد میرسد...
ومن مانده ام...
و یک عمر ویرانی در عقب...
خود را بغل کردم...
گوشه ای نشسته...
و به پنجره خیره شدم..
شاید..
زیبایی زندگی را بیشتر ببینم...
قطار حرکت کرد..
و زندگی در جریا افتاد..
یک قدم به آخر نزدیکتر...
و مسافرانی که تازه شروع کردند..
و کسانی که پیاده شدند..
در آخرین ایستگاه شان...
رسول مجیری