یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

صدای سوت قطار...

صدای سوت قطار...

مسافران پیاده شوید...

راه زیاد مانده..

من ماندم و واگن خالی..

و راهی که سرانجامش نامعلوم..

اضطراب تمامم را گرفته بود...

خسته از ماندن...

و درمانده از رفتن..

ترسیده بودم...

آیا در آخرین ایستگاه کسی منتظرم است..

یک عمر فکر سرانجام دیوانه ام کرد...

و حالا قطار زندگی دارد به مقصد میرسد...

ومن مانده ام...

و یک عمر ویرانی در عقب...

خود را بغل کردم...

گوشه ای نشسته...

و به پنجره خیره شدم..

شاید..

زیبایی زندگی را بیشتر ببینم...

قطار حرکت کرد..

و زندگی در جریا افتاد..‌

یک قدم به آخر نزدیکتر...

و مسافرانی که تازه شروع کردند..

و کسانی که پیاده شدند..

در آخرین ایستگاه شان...


رسول مجیری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد