یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

در حوالی آغوش تو که نه،

در حوالی آغوش تو که نه،
اما زندگی در میان قلب تو
همیشه زیباست ...
آنقدر زیباست
که وقتی خودم را حتی در خیال و رویا
در میان قلب تو تصور می کنم
نفس هایم تازه می شود
بغضهایم فراموش می شود
دلتنگی هایم رفع می شود
زندگی ام تازه بوی زندگی می گیرد
لحظه هایم غرق خوشبختی می شود
و این همان آرزوی قشنگی ست
که در میان هزاران آرزوی رنگارنگ
تو را مانند خدا در میان قلبم
تا ابد بی حد و مرز می خواهم.


"امید آذر"

ساعت را بنگر لحظه ها می گذرند

ساعت را بنگر
لحظه ها می گذرند
لحظه ای به سختی
لحظه ای به گریه
لحظه هم به لبخند
رفتم به یاد کودکی
مرکز نشستم
مادر جه سکوت مبهمی دارد
خنده هایش تبسم
اشکهایش بغض
مادر بهشت برازنده توست


فریبا صادقی

اشک‌هایش داروی ظهور است

اشک‌هایش
داروی ظهور است
عشق مادرانه
ثبوت می کند
حضورش را

علیرضا سعادتی راد

عاشقت شده ام!

عاشقت شده ام!
از جوشیدنِ نامت در دهانم
از چند خط شعری‌ که روی تنت جا گذاشتم
از دردِ دل کردنم با گلدانِ شمعدانی!
دانستم عاشقت شده ام!
از اینکه روی پاییز دنبال رد پایت میگردم
و صدای نفست را وقتِ شعر خواندن میبوسم
یا جای دست هات که روی تنم جوانه زده
دانستم عاشقت شده ام!
از اینکه همیشگی ترینی...
از اینکه چشم میبندم میباری!
و چشم باز میکنم طلوع ‌میکنی!
از اینکه برای تو نفس میکشم
پیداست عاشقت شده ام!
از اینکه تا نیایی شعر ناتمام...
و تا نخوابی رویا بی تعبیر است،
از اینکه تا در آغوشم‌ نگیری تنهایم،
و تا نبوسی ام شعر‌ی زاده نمیشود...
دانستم عاشقت شده ام!
آری...
طوری عاشقت شده ام‌ که اگر حالا پنجره را باز‌ کنی
و با لبخند صدایم‌ بزنی...
خدا تمام‌ِ شعر های جهان را به من نازل خواهد کرد!


حامد_نیازی

همه یِ ما باید کسی را داشته باشیم

همه یِ ما باید کسی را داشته باشیم
که وقتی یک روز ،
روزِ ما نبود
بنشینیم رو به رویش و غرغر کنان از سیر تا پیازِ تمامِ بد بیاری هایمان را برایش تعریف کنیم
و او هم لبخند به لب گوش کند و پایانِ هر جمله مان بگوید
"حق داشتی پس اینقد عصبی بشی،
حالا ولش کن مهم نیست،
فدایِ سرت" .

میدانید آدم هرچقدر هم قوی باشد
باید کسی را داشته باشد
که حالِ بدش را بفهمد
که نگذارد
به حالِ خودش بماند
کسی که حالمان را به حالش گره زده باشد...
#سحر_رستگار

در هیاهوی نگاهت

در هیاهوی نگاهت
چیزی در من جوشید
در میان بستر سینه‌ات
شهر دلم آرمیدن گرفت
و رفت به خوابی هزاران ساله
آنگونه که شهری باستانی
و دست‌های نوازشگرت
چونان باستان‌شناسی
شهر دلم را
از زیر تلی از خاک بیرون آورد
و شدم آنچه هستم
مشتاق و حیران

مهرداد درگاهی