یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

فکر می کردم دوستم داری، فکر می کردم در قصه ی تو شخصیت اول هستم.

بعدها با خودم گفتم شاید نقش دومی چیزی هستم که دیده نمی شوم اما حضورم ملموس است.

حالا می بینم هزار تا شخصیت دارد این قصه ی تو.
حالا، دردش همینجاست، می بینم در این هزار نام، نام کوچکی از من نیست.
حالا فکر می کنم اگر قصه ی تو، کتابی بود

 مثل یکی از آن کتاب های زردی که مخابرات چاپ می کند، و نام همه در آن است، باز هم نام من آنجا نبود....

جمع اضدادی که قدیم ترها می گفتند. جمع من و تو.
که خیالم راحت است تا دنیا دنیاست این جمع، ما نمی شود.

حالا فکر می کنم دوتا قصه ی جدا هستیم.
تو رمانی که خواندنت تا ابد طول می کشد،
من داستان کوتاهی که نخواندنم تا ابد طول کشیده است...


پوریا_عالمی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد