یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

با تو شعرم...

قدم زنان
تا پرچین خیالم بیا
از سقف ناامیدم عبور کن
و بگذار
دستان احساست را
گرم
در آغوش بگیرم!

فرقی نمی‌کند
جهان چقدر سرد است،
و تنور بی‌وفایی دنیا
چند نانِ بی‌عطر از زندگی
به سفره‌ی خستگی روانه کرده...

همیشه در خالیِ اجاق تقدیر
آدمیان تنور عشق را برافراشته‌اند،
و شعرهایشان گرممان می‌‌دارد
اگرچه در بورانی از کلمات
احساسشان در زیر بهمنی از عواطف،
به خوابی ابدی فرو رفته باشد!

تو آهسته تا پرچین خیالم بیا
و با خود بوی زندگی را بیاور،
بگذار
چشم‌هایم باور کند
هنوز هم برفراز آسمانی از کویر،
پرنده‌ای به شوق چشمه‌ای عاشق
اوج می‌گیرد،
شعر می‌شود
و زندگی را فریاد می‌کند...

فرقی نمی‌کند
هوای دلم چقدر ابری است،
و جای چند زخم
بر جای جای خاطره‌ام درد می‌کند!

فرقی نمی‌کند
که غم ناتمام است
و این یلدا را
امیدی به روشنایی نیست
درمانی به سمت مدارا نیست...


تو بیا،
با تو شمع کوچکم
زنده می‌شود،
در آینه‌ام رقص شعله
پدیدار می‌شود
و ماهی سرخ
در برکه‌‌ی اندیشه‌ام
آمدنت را چرخ زنان
به آغوش می‌کشد...

با تو شعرم...
با تو بهارم...
با تو آسمانم ...
با تو غم را، تاب می‌آورم!

فاطمه خجسته

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد