یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

بالاخره یک روز یکی از راه می رسد و بهت میفهماند

بالاخره یک روز یکی از راه می رسد و بهت میفهماند
قصه را تو نمی نویسی که تمام کردنش با تو باشد
حتی ناتمام گذاشتنش هم با تو نیست ...

در حوالی آغوش تو که نه

در حوالی آغوش تو که نه
اما زندگی در میان قلب تو
همیشه زیباست
آنقدر زیباست
که وقتی خودم را حتی در خیال و رویا
در میان قلب تو تصور می کنم
نفس هایم تازه می شود
بغضهایم فراموش می شود
دلتنگی هایم رفع می شود
زندگی ام تازه بوی زندگی می گیرد
لحظه هایم غرق خوشبختی می شود
و این همان آرزوی قشنگی ست
که در میان هزاران آرزوی رنگارنگ
تو را مانند خدا در میان قلبم
تا ابد بی حد و مرز می خواهم

امید آذر

آغوش تو دنیاى آن بیگانه خواهد شد

آغوش تو دنیاى آن بیگانه خواهد شد
با دست شومش گیسوانت شانه خواهد شد

با من شکوهى داشتى با او نخواهى داشت
قصرى که جاى جغد شد ویرانه خواهد شد

افسانه ى خوشبختى ات گمنام خواهد ماند
گمنامىِ بدبختى ام افسانه خواهد شد.

پنهان شدى تا مثل از ما بهتران... آرى
کرمى که خود را گم کند پروانه خواهد شد


هرشب که مى پیچد به اندام تو همخوابت
از بوى من در بسترش دیوانه خواهد شد

همیشه در دل همدیگریم و دور از هم

همیشه در دل همدیگریم و دور از هم
چقدر خاطره داریم با مرور از هم

دو ریل در دو مسیر مخالفیم و به هم
نمی‌رسیم، به جز لحظه‌ی عبور از هم

تو من تو من تو منی، من تو من تو من تو شدم
اگرچه مرگ جدامان کند به زور از هم


نه، تن نده پریِ من! تو وردها بلدی
بخوان که پاره شود بندهای تور از هم

نه، مثل ریل نه... فکرِ دوباره آمدنیم
شبیه عقربه‌ها لحظه‌ی عبور از هم...

نصیحت می‌کند هر دم مرا زاهد به مستوری

نصیحت می‌کند هر دم مرا زاهد به مستوری
برو ناصح تو حال من نمی‌دانی و معذوری

خیال چشم مستش را اگر در خواب خوش بینی
عجب دارم که برداری سر از مستی و مستوری

بدین صورت که من در خواب مستی‌ام عجب باشد
گرم بیدار گرداند صدای نفحه صوری

مگر تو حور فردوسی که سر تا پا همه روحی
مگر تو مردم چشمی که سر تا پا همه نوری


بیا جانا دمی بنشین و صحبت را غنیمت دان
که خواهد بود مدتها میان جان و تن دوری

دلی و همتی مردانه باید عشقبازان را
که نتوان کرد شهبازی به بال و پر عصفوری

شب وصلش فراغی از فروغ صبحدم دارد
چه حاجت روز روشن را به نور شمع کافوری

نپرسی آخرم روزی آخر چونی ای سلمان
ازین شبهای رنجوری درین شبهای دیجوری

سلمان ساوجی

چرا نباید صریح بگویم که

چرا نباید صریح بگویم که
دوست داشته شدن از سوی کسی که دوستش می داری
آن حس و حالی است که در واژه ی عام و عادی خوشبختی نمی گنجد

تو را دارم ای گل، جهان با من است

تو را دارم ای گل، جهان با من است
تو تا با منی، جانِ جان با من است

چو می‌ تابد از دور پیشانی‌ات
کران تا کران آسمان با من است


چو خندان به سوی من آیی به مهر
بهاری پُر از ارغوان با من است

کنار تو هر لحظه گویم به خویش
که خوشبختی بی‌ کران با من است

روانم بیاساید از هر غمی
چو بینم که مهرت روان با من است


چه غم دارم از تلخی روزگار
شکر خنده آن دهان با من است

انسان فقط چیزی را دوست دارد که

انسان فقط چیزی را دوست دارد که
کاملا تصاحب نکرده است ...