یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

چون گل ...

چو گل هرجا که لبخند آفرینی
به هر سو رو کنی لبخند بینی
چه اشکت هم نفس باشد، چه لبخند
ز عمرت لحظه لحظه می ربایند
گذشت لحظه را آسان نگیری
چو پایان یافت پایان می پذیری
مشو در پیچ و تاب رنج و غم گم
به هر حالت تبسم کن، تبسم!

فریدون مشیری

من سکوت خویش را گم کرده‌ام

من سکوت خویش را گم کرده‌ام
لاجرم در این هیاهو گم شدم

من که خود افسانه می‌پرداختم
عاقبت افسانه‌ی مردم شدم

ای سکوت ای مادر فریادها
ساز جانم ازتو پر آوازه بود

تا در آغوش تو راهی داشتم
چون شراب کهنه شعرم تازه بود

در پناهت برگ وبار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یادها

گم شدم در این هیاهو گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من؟

گر سکوت خویش را می‌داشتم
زندگی پر بود از فریاد من


(فریدون مشیری)

می‌خواهم و می‌خواستمت، تا نفسم بود

می‌خواهم و می‌خواستمت، تا نفسم بود

می‌سوختم از حسرت و عشق تو بسم بود

عشق تو بسم بود، که این شعله بیدار

روشنگر شب‌های بلند قفسم بود

آن بخت گریزنده دمی‌ آمد و بگذشت

غم بود، که پیوسته نفس در نفسم بود

دست من و آغوش تو، هیهات، که یک عمر

تنها نفسی‌ با تو نشستن هوسم بود

بالله، که بجز یاد تو، گر هیچ کسم هست

حاشا، که بجز عشق تو، گر هیچ کسم بود

سیمای مسیحایی‌ اندوه تو، ای عشق

در غربت این مهلکه فریاد رسم بود

لب بسته و پر سوخته، از کوی تو رفتم

رفتم، به خدا گر هوسم بود، بسم بود

((فریدون مشیری))

شــاخه ها

شــاخه ها
مضطرب از جنبش باد
درهم آویخـــــته می‌پرهیـزند

برگــها
سوخـــته از بوسهٔ مرگ  
تک تک از شاخه فــرو می‌ریزند  


می‌کــند
باد خــزانی خامــوش  
شعلهٔ ســـرکش تابستـــان را

دست مـرگ
است و زپا ننشیند
تا به یغمـــا نبـرد بستـــان را



#فریدون_مشیری

چشم در راه کسی هستم

چشم در راه کسی هستم
کوله بارش بر دوش
آفتابش در دست
خنده بر لب ، گل به دامن ، پیروز
کوله بارش سرشار از عشق ، امید
آفتابش نوروز
باسلامش ، شادی
در کلامش ، لبخند
از نقس هایش گُل می بارد
با قدم هایش گُل می کارد

مهربان ، زیبا ، دوست
روح هستی با اوست

قصه ساده ست ، معما مشمار
چشم در راه بهارم آری
چشم در راهِ بهار

فریدون مشیری

من یقین دارم که برگ

من یقین دارم که برگ
کاین چنین خود را رها کردست در آغوش باد،
فارغ است از یاد مرگ
لاجرم چندان که در تشویش از این بیداد نیست
پای تا سر زندگیست.
آدمی هم مثل برگ
می تواند زیست بی تشویش مرگ
گر ندارد مثل او ،آغوش مهر باد را
می تواند یافت لطف
"هرچه باداباد " را


فریدون مشیری

چو گل هرجا که لبخند آفرینی

چو گل هرجا که لبخند آفرینی
به هر سو رو کنی لبخند بینی
چه اشکت هم نفس باشد، چه لبخند
ز عمرت لحظه لحظه می ربایند
گذشت لحظه را آسان نگیری
چو پایان یافت پایان می پذیری
مشو در پیچ و تاب رنج و غم گم
به هر حالت تبسم کن، تبسم!

فریدون مشیری

گل یاس،

گل یاس،
عشق در جان هوا ریخته بود.

من به دیدار سحر می‌رفتم
نفسم با نفس یاس در آمیخته بود.

" فریدون مشیری"