یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

از حد ِ ..

از حد ِ ..
دوست دارمت اعداد عاجزند
اصلا نمیشود بشمــارم بـــرای تـــو

مهدی_فرجی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

از حد ِ .. دوست دارمت اعداد عاجزند

از حد ِ ..
دوست دارمت اعداد عاجزند
اصلا نمیشود بشمــارم بـــرای تـــو

مهدی_فرجی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

با این همه میدان و خیابان چه بگویم؟

با این همه میدان و خیابان چه بگویم؟
با غربت مهمان کُش تهران چه بگویم؟

حرفِ دلِ من شعر و سکوت و سخنم، شرم
با این زن پتیاره ی عریان چه بگویم؟

از این یقه آزادیِ میلاد کراوات
بر اسکلتِ فتحعلیخان چه بگویم؟

از بُغضِ فراموشیِ «همت» به «مدرّس»
از «باکری» خسته به «چمران» چه بگویم؟

با دخترکِ فالفروشِ لبِ مترو
یا بیوه زنِ بچه به دندان چه بگویم؟

زن با غمِ شش عایله با من چه بگوید؟
من با شکمِ گشنه به ایمان چه بگویم؟

با او که گل آورده دم شیشه ی ماشین
با لذت این شرشر باران چه بگویم؟

دامانِ رها، موی پریشان، منِ شاعر
با خشمِ دو مامورِ مسلمان چه بگویم؟


تا خرخره شهری به لجن رفته و حالا
ماندم که به یک چاک گریبان چه بگویم؟!


شعر از: مهدی فرجی

یعنی...

نمِ باران نشسته روی شعرم... دفترم یعنی!

نمی¬بینم تو را ابری¬ست در چشم تَرم یعنی

 سرم داغ است و یک کوره تبم، انگار خورشیدم

فقط یکریز می¬گردد جهان دورِ سرم یعنی

 تو را از من جدا کردند و پشت میله¬ها ماندم

 تمام هستی¬ام نابود شد، بال و پرم یعنی

 نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم

اذان گفتند و من کاری نکردم... کافرم یعنی؟

 اگر ده سال بر می¬گشتم از امروز

می¬دیدی که من هم شور دارم عاشقی را از بَرَم یعنی

 تنِ تو موطِن من بوده پس در سینه پنهان کن

پس از من آنچه می¬ماند به جا؛ خاکسترم یعنی

نشستم چای خوردم، شعر گفتم، شاملو خواندم

 اگر منظورت این¬ها بود، خوبم... بهترم یعنی!

 مهدی فرجی

قد می کشم که باد شوی، پرپرم کنی

قد می کشم که باد شوی، پرپرم کنی
بو بو و برگ برگ فراون ترم کنی

سوسو زدی و من به هوای تو آمدم
پس حقّم این نبود که خاکسترم کنی

خوش می گذشت شاخه؛ رسیدم، که رد شدی
تا یک دهن بچینی ام و نوبرم کنی


از اوج سبزهای بلند آمدم که تو
با زرد های ریخته هم بسترم کنی

تن داده ام که رقص سر انگشت های تو
بندم کند، عروسک بازیگرم کنی

تکرار کردم آنچه تو می خواستی و ... آه
غافل شدم از این که کس دیگرم کنی

من یک حقیقتم اگر از من گذر کنی
من یک دروغ محضم اگر باورم کنی

چیزی نمانده از منِ آن روزهای من
گل داده ام که باد شوی، پرپرم کنی


شعر از: مهدی فرجی

می ایستم پای تـ♥ـو با جان و تنم مـ♡ـن

می ایستم پای تــو با جان و تنم مـ♡ـن
پامیگــــــــــــذارم روی قلب آهنم مـ♡ـن
یک عمر-تنگاتنگ-بــــــــــــوی بودنت را
حس کرده ام بین تن و پیراهنم مـ♡ـن
ازکودکی باخویش گفتم "عاشقی کن"!
خواندم الفبـــای تــو را در دامنم مـ♡ـن
ای شمع..!میخواهم کــــــه رازی را بگویم؛
از بوسه ی دیشب به این سو..روشنم مـ♡ـن
دریا تـ♥ـویی،صحرا تــویی،جنگل تــویی،تــو
ماهی مــنم،آهو مــنم،تیهـو مــنم،مـ♡ـن
در بــــــــــــــــــــاز بود و آسمان پروانه بازار
اما مگر از این قفس دل میکنم مـ♡ـنϻ؟

مهدی فرجی

خوابم درست مثل «تـ♥ـو را می برند» بود

خوابم درست مثل «تــو را می برند» بود
فریاد های مـ♡ـن بــه کجـــا می رسند بود

تردید چشم هــــــای تــو مثل غریبه هـــا
وقتی کــــــــــه چشمهای مرا می دوند بود

خوابم پرید ثانیه ها....تیک...تـــــاک .... تیک
ساعت بـــه وقت عقربـــه آبـــاد چند بــود..؟

وقت دوازده عدد گنــــــــــــــگ مــــی دوند
وقت هزار ثانیه گــــــــــــم می شوند بود

آن شب کـــــه قرص ماه نخوردند ابرها..!
درد ستــاره هـــــای مرا می کشند بود

یک لنگه کفش قرمــز جاماند پشت در
در کوچه رد پای «تــو را می برند» بود

مهدی فرجی

من از قبیله ی صیاد های خوشبخت ام

قناریانه اگر می وزد ترانه ی من
به شوق توست، تو ای آخرین بهانه ی من
حیاط را همه گل کاشتم که بو ببری
بزن به جاده ی شب بو، بیا به خانه ی من
اگر به خانه ی من آمدی چراغ نیار
که ماه قهر کند باز از آشیانه ی من
درخت های سپیدار، سر به شانه ی هم
نگاهشان کن و بگذار سر به شانه ی من
من و تو ایم جهان؛ بی نهایت و زیبا
جهان اگر افق توست تا کرانه ی من
من از قبیله ی صیاد های خوشبخت ام
کسی به جز تو نزد لب به آب و دانه ی من

به راه سادگی و جاده ی خیال بزن
که می رسی به غزل های عاشقانه ی من
شعر از: مهدی فرجی

+چه شعرزیبایی..