یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

چـہ گویمت ؟ کـہ تو خود با خبر ز حال منے

چـہ گویمت ؟ کـہ تو خود با خبر ز حال منے
چو جان، ‌نهان شدہ در جسم پر ملال منے

چنین کـہ مے گذرے تلخ بر من، از سر قهر
گمان برم کـہ غم انگیز ماہ وسال منے

خموش و گوشـہ نشینم، مگر نگاہ توام
لطیف و دور گریزی، مگر خیال منے

ز چند و چون شب دوریت چـہ مے پرسم
سیاہ چشمے و خود پاسخ سوال منے

چو آرزو بـہ دلم خفتـہ اے همیشـہ و حیف
کـہ آرزوے فریبندہ ے محال منے

هواے سرکشے اے طبع من، ‌مکن، کـہ دگر
اسیر عشقے و مرغ شکستـہ بال منے ...

" سیمین بهبهانے "

من به خط و خبری از تو قناعت کردم

من به خط و خبری از تو قناعت کردم
قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست...

پوکه گلوله روی زمین افتاد...ته سیگار هم.

پوکه گلوله روی زمین افتاد...ته سیگار هم.

دود از دهانه ی اسلحه خارج شد...از دهان مرد هم.

زمین افتادم.

مرد یک قدم جلو امد.

نور توی صورتش افتاد...شناختمش...تنهایی ام بود.

... نگاهش کردم.

نگاهم کرد.

هر دو خندیدیم.

چقدر بزرگ شده بود.

چکش واقعیت

آنان که
گاهی به نعل میزنند
و گاهی هـــم به میخ ،
سرانجام
چکش واقعیت
روی انگشتشان می خورد !!

الا ای همنشین دل

الا ای همنشین دل
که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم
که بی یاد تو بنشینم...

شیخ رجبعلی خیاط:

شیخ رجبعلی خیاط:

در ایام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان دلباخته من شد و سرانجام در خانه ای خلوت،
مرا به دام انداخت، با خود گفتم:

رجبعلی! خدا می تواند تو را خیلی امتحان کند،

بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن.


سپس به خداوند عرضه داشتم:

"خدایا! من این گناه را برای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن!"


آن گاه یوسف گونه پا به فرار می گذارد و نتیجه ترک این گناه، باز شدن دید برزخی او می شود،

به گونه ای که آنچه را که دیگران نمی دیدند و نمی شنیدند،

می بیند و می شنود و برخی اسرار برای او کشف می شود.

مولای من ، یا صاحب الزمان ...❤

مولای من ، یا صاحب الزمان ...❤

فقط کلام تو چون آیه قاب خواهد شد
دعا اگر تو کنی مستجاب خواهد شد

کویر اگر تو بخندی شکوفه خواهد داد
و بی نگاه تو دریا سراب خواهد شد

حدیث این که به یک گل بهار می روید
خزان اگر تو بخندی مجاب خواهد شد

کسی که بی خبر از آستانه دریاست
از آستانه چشمت جواب خواهد شد

بنای پایه هر خانه ای مقوایی ست
که با تلنگر آهی خراب خواهد شد

بگو به عقربه دل گرفته ی خورشید
که چند روز دگر آفتاب خواهد شد؟

بیا ترانه موعود کز شکنجه باد
چو شمع، هستی ما بی تو آب خواهد شد