دوش دیدم وسط کوچه روان پیری مست
بر لبش جام شرابی و
سبویی در دست گفتم نکنی
شرم از این می خواری؟
گفتا که مگر حکم به جلبم داری؟
گفتم تو ندانی که خدا مست ملامت کرده؟ در روز جزا وعده به اتش کرده؟
گفتا که برو، بی خبر از دینداری
خود را به از باده خوران پنداری؟
من می خورم و هیچ نباشد شرمم
زیرا به سخاوت خدا دلگرمم
من هرچه کنم گنه از این می خواری
صد به ز تو ام که دائماً هشیاریعمر زاهد همه طى شد به تمناى بهشت
او ندانست که در ترک تمناست بهشت
این چه حرفی ست که در عالم بالاست بهشتهر کجا وقت خوش افتاد، همانجاست بهشت
دوزخ از تیرگی بخت درون من و توست
دل اگر تیره نباشد، همه دنیاست بهشت(صائب تبریزی)