یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

من قدیمی بودم..

من قدیمی بودم
پلی
با سی و سه چشمِ گریان
وقتی از من می‌گذشتی
قصری آتش گرفته
که ویرانی‌اش را تماشا کردی و رفتی
مقبره‌ی پادشاهان
که هُرم سینه‌ی برده‌ها هنوز
درونش زبانه می‌کشد
دیواری
چین‌خورده دور خودم
کناره جاده‌ی مفروش پروانه‌های مرده
افسوس
حتی نسیم بال پروانه‌ای می‌توانست
به حالم بیاورد
من قدیمی بودم
تو فردا
از من که می‌گذری
از حالم چه می‌دانی ؟


"شهاب مقربین"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد