یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

بر صندلی خواهم نشست

بر صندلی خواهم نشست
سیگاری خواهم کشید
و به میخ‌هایی فکر خواهم کرد
که روزی به این دیوار کوبیدیم
و به چیزهایی که هرگز به میخ‌ها نیاویختیم
قاب عکسی که تو در آن باشی
و آینه‌ای که من در آن.

یانیس ریتسوس

اینجا

اینجا
درست در میانِ تشویشِ همین اتاق
در تنگاتنگ کتاب‌های غبار گرفته
و چهره‌های فرتوت بر بوم،
در پستوی «آری» و «خیرِ» هزاران سایه،
نواری از نور کشیده شده است،
می‌بینی؟


همین‌جا
همین‌جا بود
که آن شب
تو عریان ایستاده بودی

یانیس ریتسوس

ما آن‌ها را از روح‌های زخم‌خورده‌شان می‌شناسیم

ما آن‌ها را از روح‌های زخم‌خورده‌شان می‌شناسیم
هنگامی‌که قلب‌شان را همچون اعلامیه‌ای قدغن
از زیر درهای بستهء جهان
به داخل اتاق زندگی می‌فرستند

گاهی از پا که می‌افتی

گاهی از پا که می‌افتی

تن می‌دهی به خستگی.

می‌ایستی و می‌گویی: رسیدم

کجا رسیدی؟

می‌گویی: فهمیدم.

چه را فهمیدی؟

خب، بله، شاید این را فهمیدی

که هیچ‌کس هیچ‌وقت به هیچ‌جا نمی‌رسد.

حقیقت این است.

ولی حقیقت را نمی‌گویی

در جیب پالتو مخفی‌اش می‌کنی:

کنار دستت، کنار سکوتت، کنار‌ خستگی‌ات.

((‏یانیس ریتسوس))

ترجمه‌: محسن آزرم

زنان بسیار دورند

زنان بسیار دورند
ملافه‌هایشان بوی "شب به خیر" می‌دهد
آنان نان را به روی میز می‌گذارند که حس نکنیم غایبند
بعد در می‌یابیم که آن غفلت ما بود
از روی صندلی بر می‌خیزیم و می‌گوییم:
"تو امروز سخت کار کردی" یا
"فراموشش کن، من فانوس را روشن می‌کنم."
وقتی که کبریت می‌زنیم. پشتش
تپه‌ای تلخ و غمناک است
که با خود بار بسیاری مردگان را حمل می‌کند
مردگان خانواده را
مردگان خودش را
مرگ خود تو را
تو
صدای غژغژ گام‌هایش را بر تخته‌های کهنه‌ی کف اتاق می‌شنوی
تو ناله‌ی ظرفها را بر رف می‌شنوی
و بعد صدای قطار را
که سربازان را به جبهه می‌برد...

یانیس ریتسپس
ترجمه‌‌ی فریدون فریاد

و این ماه که بر فرازِ ما آویزان است

و این ماه که بر فرازِ ما آویزان است
به مانندِ حرفی‌ست که
نمی‌توان به زبانش آورد
حرفی که در گلوی شب
سنگ شده است...

تو چترت را در قطار فراموش کردی.

تو چترت را در قطار
فراموش کردی.
پس،به من فکر می کردی؟
گیسویت خیس بود.
شانه اش کردم
و شانه را
زیر شعر جای دادم...