یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

مبروم تنهاب تنها؛ شایدباخودم

مبروم تنهاب تنها؛ شایدباخودم
تاگم شوم آغوش دریای خیال
میروم تاخستگی ِ عشق را
بیرون کنم ازخاطره فرسوده ام
گوشه ای با واژه های تلخ خود
خالی شوم ازشعروشور عاشقی
مرهمی باشدبرای زخمهای جسم وجان
یافراری گردم ازاین کهنه درد
جاگزارم خاطرات مرده درکنج دلم

میروم ازپیچ وخمها
تا نیابدهیچ کس کاشانه ام
شاید فراموشم شوددلبستگی

کریم لقمانی

دوباره گم شدم درتو، چرادردم نمی یابی

دوباره گم شدم درتو، چرادردم نمی یابی
ببین حال خرابم را، چگونه مست وشادابی
تنیدم درخودم دیگر، رهاکی میشوم ازغم
شدم مانند دیوانه، تودررویای خودخوابی
ندانستم دراین بازی، گرفتاربلاگشنم
اسارت میبرددل را، به عشقی مبتلاگشتم
چنان زاروپریشانم، نباشدراه تدبیری
مراازغم رهاسازید، که دیگر نخ نما گشتم
دگرافتاده ام ازپا، چنین شددست تقدیرم
چومرغ بی پروبالی ، به زندان قفس گیرم
شدم آواره وحیران، چواسب بیسوارم من
وسرگردان صحراها، مکن دیگرتو تکفیرم

کریم لقمانی

گرچه دلتنگم ، نمی پرسد کسی حال مرا

گرچه دلتنگم ، نمی پرسد کسی حال مرا
چون ببینندخنده های نارس و کال مرا
روزوشب درفکرفرداهافقط گم گشته ام
کی کجا دانی که پرپر کرده اند بال مرا
گوشه ای کزمیکنم شایدکه پیغامی رسد
چون که میداند ، دگرازحال واحوال مرا
روبه فالی میکنم ، شایدبگوید سرنوشت
غافل از حافظ ، نداند بخت و اقبال مرا
میروم تاگم شوم با خاطرات دبش خود
بعد من شاید بخوانی لحظه ای فال مرا
در میان آتشم دیگر بسوزد جسم و جان
خنده داردعاشقی چون عشق اَمثال مرا

کریم لقمانی

تنهابودنم مثه اون زمانها که بچه بودم

تنهابودنم مثه اون زمانها که بچه بودم
ظهرکه میشدهمه میخوابیدن
صدای خروپف شوم کرمیکرگوش آدمو
اما منم محکوم بودم بیدارباشم
بایددرس ومشقم مینوشتم
اگر نه ، زیرچشمی نگام میکردن
ودوتا لگدآبدارنوش جونم بود
الانم که بزرگ شدم
بازم ظهرهمه میخوابن
ولی من بیدارم به تو فکرمیکنم
که دایم لگدمیزنی به قلبم
نمیدونم بخندم یا اشک بریزم؟
اینم شده عشق خوابکی من


کریم لقمانی

مرادرعشق وشیدایی دگر تاب وتوان نیست

مرادرعشق وشیدایی دگر تاب وتوان نیست
دل آشفته وحیران که چون آب روان نیست
گناه عاشقی هم دردبی درمان من شد
که حال دل پریشان گشته واما عیان نیست
شکسته قایقی هستم درامواجی خروشان
دراین دریا بسان من اسیری بی گمان نیست
نه پردارم فراری گردم ازاین کنج خلوت
به تنهایی گرفتارقفس ماندن امان نیست
چنان سردرگریبان غصه هایم هاله گشته
که میداند دل رسوای من دیگرجوان نیست
گره خوردم دراین تاریکی وشبهای ظلمت
که حتی یک ستاره امشبم درآسمان نیست
امیدم صبح فرداهست وخورشیدی درخشان
برای عاشقان ، عاشق شدن دیگرنهان نیست


کریم لقمانی

آرام کز کرده ام کنج تنهایی

آرام کز کرده ام کنج تنهایی
تورفته ای اماردِ نگاهت
هنوزجامانده برقامت ذهنم
وآهسته آهسته غرق میشوم
دراعماق دریای خاطرات
مثل اسیری به اسارت گرفته ای مرا
گاه تصویرت نقش میندد درخیالم
وگاه قدم میزنم درساحل انتظار
کاش میشدیکی نظرکنددلتنگی هایم
ودرواپسین غروب
طلوعی دگرشود
دریا به ساحل بیاوردتورا

کریم لقمانی

یکنفرمن را دراین ویرانه ها پیدانکرد

یکنفرمن را دراین ویرانه ها پیدانکرد
این دل دیوانه راباعشق خوشیدانکرد
زاروتنهاکنج غم زانوبه سینه مانده ام
لحظه ای برحال من دلسوزی ونجوانکرد
وای ازاین ویرانگی های دل وامانده ام
عاشقی مجنون ترازمن رادگرپیدانکرد
گفتمش بامکروحیله دل به یغما برد ه ای
بانگاه وخنده ای ، حتی کمی حاشانکرد
درزدم شایدبه دردآیددلِ سنگش ولی
پشت درآزرده بودم رحمی درسرمانکرد
ذهن مغشوشش ندانستم فریبم میدهد
مستِ عاشق پیشه ای مانند من اغوانکرد


کریم لقمانی

یک نفرخوب کند احوالم

یک نفرخوب کند احوالم
که گره خورده به امیال خیال !
یابرقص آورداین حال پریشان شده ام
وکمی کوک کند سازدلم
تارها گردم ازاین غصه وغمهای زیاد
روزوشب چشم به دردوخته ام
یا ازپنجره برکوچه نظر میدوزم

که بیایدومرامست نگاهش بکند
غافل ازتنهایی، واین سایه ی شوم
مثل بختک ، شده مونس من
تاتورفتی نفسم حبس شده عمق گلو
وسکوتی که درسینه جا خوش کرده
چون فقط عشق تورا میطلبد
تاازاین مخمصه آزادشود
مثل دیوانه پاروبزنم، دریای جنون !
شهرخالی شده دنبال تومیگردم من !


کریم لقمانی