پدرم پرسید: چرا گزنهها رو نمیچینی؟
نگاهی به دستهی کوتاه داس
و گزنههای بلند انداختم و گفتم:
دستم را زخمی میکنند.
پدرم با لبخند ملایمی نگاهم کرد و سر تکان داد
و بعد یکهو لحنش جدی شد و گفت:
این خود تو هستی که تعیین میکنی
کِی دستت را زخمی کنند.