یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

گفتم ز کار برد مرا خنده کردنت

گفتم ز کار برد مرا خنده کردنت
خندید و گفت من به تو کاری نداشتم

وحشی بافقی

به راز عشق زبان در میان نمی‌باشد

به راز عشق زبان در میان نمی‌باشد
زبان ببند که آنجا بیان نمی‌باشد

میان عاشق و معشوق یک کرشمه بس است
بیان حال به کام و زبان نمی‌باشد

دل رمیده من زخم دار صید گهیست
که زخم صید به تیر و کمان نمی‌باشد

از آن روایی بازار کم عیارانست
که در میان محک امتحان نمی‌باشد


اگر به من نشوی مهربان درین غرضیست
کسی به خلق تو نامهربان نمی‌باشد

به عالمی که منم منتهای غصه مپرس
که قطع مدت و طی زمان نمی‌باشد

زبان به کام مکش وحشی از فسانه عشق
بگو که خوشتر ازین داستان نمی‌باشد

وحشی بافقی

تا در ره عشق آشنای تو شدم

تا در ره عشق آشنای تو شدم
با صد غم و درد مبتلای تو شدم

لیلی‌وش من به حال زارم بنگر
مجنون زمانه از برای تو شدم


وحشی بافقی

ﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﻢ ﺑﺮ ﺩﻝ،

ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﻢ ﺑﺮ ﺩﻝ، 
ﺩﻝ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ 
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﻢ ﺑﺮ ﻏﻢ، 
ﻏﻢ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ 
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ 
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﻋﻘﻞ،
ﺍﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ 
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ ﻭﯾﺮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ 
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﺗﻮ، 
ﺗﻮ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﯽ ﺑﺮ ﻣﻦ 
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﻢ ﻫﺮ ﺩﻭ ﭼﻮ ﺩﻭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ 
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﺍﻭ، 
ﺍﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ 
ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﻡ، ﺩﻝ ﺭﻓﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ

وحشی_بافقی

من بودم و

من بودم و
دل بود و
کناری و
فراغی
این عشق کجا بود
که ناگه به میان جست؟!

وحشی بافقی

مجنون که کمال عشق و حیرانی داشت

مجنون که کمال عشق و حیرانی داشت

مهری نه چو این مهر که می‌دانی داشت

این مهر نه عاشقی‌ست، مهری‌ست که آن

با یوسف مصر پیر کنعانی داشت

وحشی بافقی