یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

به من بهانه ای بده

به من بهانه ای بده

تا کنار تنهایی تو بمانم
روی کتف های تو لانه ای بسازم
برای روز مبادا هر دویمان
هنوز یک بیابان راه پیش رو داریم
به من بهانه ای بده تا همسفرت باشم
این سقف کوتاه فقط برای خیره شدن
به آرزوهای بزرگ نیست
بغضت را از خاطراتت تفریق کن
مرا با خودت جمع ببند...

یک لبخند بزن

تا من

بخاطر لبخندت بمانم.
"نسرین بهجتی"

بگذار برگردم همانجا که دلم را جا گذاشتم

بگذار برگردم
همانجا که دلم را جا گذاشتم
بروم دلم را بردارم
بگذار برگردم
قلبم را میان هزار توپ رنگی
پیدا کنم بردارم
آفتاب بیداد می کند
بگذار برگردم سایه ام را بردارم
دستم کنار داسم جا مانده است
بگذار برگردم دست و داسم را
از میان آن مزرعه بی نام بردارم
زمستان بیداد می کند
بگذار برگردم حاصلم را بر دارم
بگذار برگردم کفش هایم ؟
نه ... نه ... نه
بروم پاهایم را بر دارم
بگذار برگردم
گل آفتابگردانم را بر دارم
یاد دوست را بردارم


نسرین بهجتی

تو در من می تپی

تو در من می تپی
و من آغاز می شوم
با من راه می روی
و برگهای زرد از من فرو می ریزد
در من قدم می زنی
و هزار جوانه از من می روید
با من سخن می گویی
و حرفهای تو فقط شعر می شود
شعر من
من ترا می نوشم در آب در چای
زیر دندانم طعم تو چون گندم
چون خوشه انگور
من ترا در خود می شویم

با عطر کویر
عطر تن خود
من ترا می بینم
هر دم در هر نفسم
وقت سحر هنگام غروب
در زیر آسمان عشق خودم
و ترا می خوانم در یک شعر قشنگ
هر کجا هستی باش
فقط باش

نسرین بهجتی

من ازعشق تو می جوشم و شراب می شوم

هر شب وقت دلتنگی
من و تو تمام کافه های شهر را قرق می کنیم
تو جام می شوی

من ازعشق تو می جوشم و شراب می شوم

من تن می شوم ، تو جان من می شوی
دست در گردن هم
ترانه های مشترکمان را از صدای یا کریم های پشت پنجره
تا نوای زنجره های ایوان آن خانه قدیمی
میخوانیم و می خندیم
می خندیم و گریه می کنیم
تو می افتی من دست ترا می گیرم
من می افتم و تو مرا تلو تلو خوران گیج گیج
مثل شیشه ای در دست سلامت به خانه می رسانی
و من حرصم میگیرد که چرا گزمه های شهر
ما را به جرم بد مستی حد نمی زنند
آنها عاشقی را که هرشب خیابان را
با سایه اش گز می کند کاری ندا رند


نسرین بهجتی

و سرانجام کسی خواهد آمد

و سرانجام کسی خواهد آمد

و با مهربانی هایش به تو نشان خواهد داد

که تو قبل از دیدن او اصلا زندگی نکرده ای !



نسرین بهجتی

پدرم عاشق مادرم بود

پدرم عاشق مادرم بود

ولی هرگز به او نگفت

اما وقتی که مادرم بیمار بود

دکتر درجه تب را

در دهان پدرم میگذاشت !



نسرین بهجتی