یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

در بدرقۀ واپسین شعشعه‌های خاطراتِ دیروز

در بدرقۀ
واپسین شعشعه‌های خاطراتِ دیروز
نخستین برگِ سالنامۀ نوینِ زندگی را
رونمایی می‌کنم


نازنین لقائی

هم‌پای بارشِ برفِ شبانه

هم‌پای بارشِ برفِ شبانه
در خلوتِ کم‌نورِ خیابان
پیرزن رنجور با دستانی یخ‌زده
دستکش می‌فروشد


نازنین لقائی

در این روزگارِ بی‌غایت گرانی

در این روزگارِ بی‌غایت گرانی
عشق
پشت ویترینِ قلب‌ها
خاک می‌خورَد

نازنین لقائی

دقایقی پس از قطع باران

دقایقی پس از قطع باران
پنجرۀ اطاقم را می‌گشایم
و بوی خاک مرطوب را
با نفسی عمیق استشمام می‌کنم
سرمست عطر طبیعت
در افکار خود غرق هستم
که بادبادک قرمز رنگی در آسمان
نگاه مرا به سوی خود می‌خواند
نخ بادبادک را دنبال کرده
به پنجرۀ کوچکی در دوردست می‌رسم
غریبه‌ای که در کنار پنجره ایستاده
برایم دست تکان می‌دهد
چهره‌اش به درستی پیدا نیست
اما تپش قلبش را
در رقص بادبادک می‌شنوم
تبسمی گرم و لطیف
بر لبانم می‌نشیند
و دستم به آرامی
با دست غریبه همراه می‌شود

نازنین لقائی

شبی خاموش و بارانی

شبی خاموش و بارانی
شبح سکوت
سایه‌گستر بر عرصۀ خیابان خلوت
و طنین گام‌های خیس شبگردی غریب
که در هلهلۀ زمان محو می‌شد

نازنین لقائی

شبی سرد و برفی

شبی سرد و برفی
کلبه‌ای محقر در انتهای جاده‌ای متروک
تک چراغی روشن
صدای سوختن هیزم در شومینه
پیرمردی نشسته بر صندلی چوبی
نگاهش خیره به ساعت دیواری
در کنارش میزی کوچک
دو شاخه گل رز در گلدان
دو فنجان قهوۀ گرم
و یک صندلی خالی

نازنین لقائی

هم جوار هیاهوی پر زرق و برق تحویل سال

هم جوار هیاهوی پر زرق و برق تحویل سال
در خلوت نمور ساختمانی نیمه کاره
یک نفر با چای قند پهلو و قرآن جیبی
بهار آرزوها را چشم به راه است

نازنین لقائی