یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

من از خود بی خودم،دست خودم نیست

من از خود بی خودم،دست خودم نیست
خودم رفت از خودم این خود،خودم نیست
درون آیینه من مرده میبینم ،خدایا
که این تصویر تار، عکس خودم نیست
درون جمع مرا با شهرتم میخوانند،اما
کسی که سر بچرخاند،خودم نیست
تصور میکنم گمگشته وسرگشته ام من
درون من نشسته ناشناسی که خودم ن
یست
صدایی در درونم با کسی در حال حرف است
نه آن آدم نه آن نجوا درون من خودم نیست
سپردم این خود و آن ناخودم را من به دستش
به آنکه از خودم بودو دلم، اما خودم نیست

نادرداوری

غمم در وسعت عالم نمیگنجد

غمم در وسعت عالم نمیگنجد
و روحم اهل پرواز است ولی
در قدرت بالم نمیگنجد
خدا را دیده ام
باور کنید اما
چنان شیرین و خوش طعم است
که در دنیای فهمِ
میوه ی کالم نمیگنجد
عجیب است حال من انگار نیستم ،هستم نمیدانم؟
چنان شوریده و آشفته میگردم
‌که احوالات آدم‌ها در این حالم نمیگنجد
نه فردا و نه امروز و نه دیروزم
هزاران سال زیستم انگار
که سنم
در مدت سالم نمیگنجد
خدا میداند و من ،
به هر راهی سفر کردم
به جز عشق و محبت هیچ احساسی
درون قصه ی تفسیر این فالم نمیگنجد

نادرداوری

به این‌حجم از شکستن و ایستادگی تبریک میگویم!

به این‌حجم از شکستن و ایستادگی
تبریک میگویم!
به جنازه ام که راه می‌رود ،بدون زندگی
تبریک میگویم !
زخمهایم یکی یکی باز می‌شوندو من نمیمیرم
به مرگ، مرگِ به این بی عرضگی
تبریک میگویم!
تمام تنم که نه روحم به درد گریان است
به بیداریم با این حجم از خستگی
تبریک میگویم !
من چه میکنم برای تو و عشق شیرینت
با اشک به تو برای انتخاب دلزدگی
تبریک میگویم !
هنوز هم نمیتوانم به کسی بدی کنم
این همه بدی دیدم و به این سادگی
تبریک میگویم !
هر کس به چیزی آلوده شد من به عشق
به گناهانِ نجیبم، به این آلودگی
تبریک میگویم !
همه به دنبال سربلندی و شهرت نام خویش
به خودم برای عشق همراه سرخوردگی
تبریک میگویم !
کاش تمام می‌شد کاش می آمدی کاش میماندی
به این همه محال و این همه دلباختگی تبریک میگویم !


نادرداوری

در زمانه ای که صداقت اشتباه میگردد

در زمانه ای که صداقت اشتباه میگردد
گاهی آدم عاشق حیله ی روباه میگردد
چهره های شیرین و باطن‌های شور
ادمی چه دیر آگاهِ لکه های ماه میگردد
گاه زخمی, از گرگهای درون این مردم
به دنبال برادران یوسف و چاه میگردد
دلزده از هفت رنگی مردمان زمان
اینهمه رنگ به دنبال سیاه میگردد
هر چه به سنگ تابیدیم سبز نشد
خورشید دلم به دنبال گیاه میگردد
از عشق چه حاصلم به جز دلتنگی
گاه یک عمر به پای کسی تباه میگردد
عشق, پاک و زلال به خطبه نیاز نیست
عشق را معامله نکن گناه میگردد
در این دوران سخت و عجیب و غریب
کمی شعر و اشک برایم پناه میگردد
همیشه که گل و بلبل و ترانه نیست
گاهی خار و خس و باد وکاه میگردد
گاهی لمس واشاره و گفتگو لازم نیست
گاهی همه ‌چیز خلاصه در نگاه میگردد


نادرداوری

در من قراری بگذار با کسی که دوستش داری !

در من قراری بگذار با کسی که دوستش داری !
من کافه ی دنجی برای قرارهای
عاشقانه ام !
درونم عاشقی کن !
تا از رونق نیفتم!


نادرداوری

تا به حالا عاشق چهره ی یک سنگ شدی ؟

تا به حالا عاشق چهره ی یک سنگ شدی ؟
عاشق جاسوس پشت صحنه ی جنگ شدی ؟
تا به حالا عاشق آدم هفت رنگ شدی ؟
عاشق نوازش پنجه ی خرچنگ شدی ؟
تا به حالا عاشقِ ساقی بی بنگ شدی ؟
عاشق جدی یک شوخی یک شنگ شدی ؟
تا به حالا عاشق عزت یک ننگ شدی ؟
برود پایه ی کارت یدفعه لنگ شدی ؟
تا به حالا عاشق گوشی و انتظارِ آهنگ شدی؟
بیشتر از آب و هوا منتظر زنگ شدی ؟
تا به حالا عاشق معشوقه ی رفته به فرسنگ شدی ؟
ای امان از دل و دلواپسی, دلتنگ شدی ؟
تا به حالا عاشق حیله و نیرنگ شدی ؟
اسمان باشی و‌پرواز منتهی عاشق یک چنگ شدی ؟
من شدم اما هنوزم عاشقم
تو نپرس دیوانه, الدنگ شدی ؟
حال من دست خودم نیست
تو نگو منگ شدی ؟
آری دیوانه و مجنون که منم
بد به حال تو که یک سنگ شدی !

نادرداوری

سنگین نگاه می‌کرد !

سنگین نگاه می‌کرد !
سنگین حرف میزد !
سنگین راه میرفت !
سنگین پُک میزد !
کسی چه میدانست !؟
او در سینه اش غمی سنگین داشت!


نادرداوری

همه چیز با عشق غیر طبیعی شد !

همه چیز با عشق غیر طبیعی شد !
به دنبال تو میگردم !
ولی آخرین
روزی که تو را ندیده ام
به خاطر نمی آورم!


نادر داوری