یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

حضورِت مثل مرهم بود بانو

حضورِت مثل مرهم بود بانو
تنم بی عطرِ عشقِت درد داره
فقط از دردِ دوری می‌نویسم
یه شاعر بی تو هر شب بی قراره

بیا مجنون‌تَرَم کن با نگاهِت
که می‌میرم برای چشمِ زیبات
نگاهِ تو پر از امواجِ عشقه
فدای چشم‌های مثلِ دریات


یه دلتنگم،،، نمی‌تونم نَبارم
چشای من به یادت غرقِ خونه
بیا این روزها فریاد رَس باش
که این احساسِ من اسمش جنونه

برای قلب من بالاترینی
تو شاید واسه این شاعر خدایی
طلسمم می‌کنی با نازِ چشمات
منو جادو نکن ای ماورایی


کسی غیر از تو زیبا نیست واسم
تو بی نقصی،،، تو یک بانوی نابی
بیا تا غرق رویا باشه این مَرد
تو یک احساسِ زیبا مثل خوابی

مهدی ملکی

مجنون توام لیلیِ تبریزیِ من

مجنون توام لیلیِ تبریزیِ من
پایان بده بر فصلِ غم انگیزیِ من

ای هدیه‌ی من در دل شب‌های خزان
ای دلبر من عیدیِ پاییزیِ من


مهدی ملکی

دلتنگیِ سختی‌ست در این سینه‌ی من

دلتنگیِ سختی‌ست در این سینه‌ی من
جز درد ندارد دلِ بی کینه‌ی من

هر چند که دورانِ جوانی‌ست، ولی
یک چهره‌ی پیر است در آیینه‌ی من


مهدی ملکی

لبریزِ عشقم تا تو با من مهربان هستی

لبریزِ عشقم تا تو با من مهربان هستی
در قلب من تا عمر دارم جاودان هستی

دائم برایم جان پناهی جانِ جانانم
هر شب برای یارِ مستت آشیان هستی

عشقت به پایان می‌رسانَد دردهایم را
می‌بوسمت وقتی چنین آرامِ جان هستی


باید حضورِ بی ریایت را ستایش کرد
وقتی چنین با عشق و مستی نغمه خوان هستی

با بودنت هر شب خدا را شکر باید کرد
لبریزِ عشقم تا تو با من مهربان هستی

مهدی ملکی

رفتی که عشقت باعثِ ویرانی‌ام باشد

رفتی که عشقت باعثِ ویرانی‌ام باشد
امواجِ خون در دیده‌ی بارانی‌ام باشد

از کوچه‌ی ما بار دیگر بگذری ای کاش
تا عطر تو پایانِ سرگردانی‌ام باشد

با دردِ نابینا شدن عمری‌ست می‌خواهم
پیراهنت در کلبه‌ی کنعانی‌ام باشد

باید سکوتم بشکند وقتی که دلتنگم
این قلبِ عاشق تا به کی قربانی‌ام باشد

دیگر نباید شاعری خاموش باشم نه
تا ناله‌ها در گریه‌ی پنهانی‌ام باشد

اندوه را فریاد خواهم کرد باور کن
رفتی که عشقت باعثِ ویرانی‌ام باشد


مهدی ملکی

یکباره طوفان می‌شود با عطر عشقت

یکباره طوفان می‌شود با عطر عشقت
این شهر ویران می‌شود با عطر عشقت

در من دو چندان می‌کنی دیوانگی را
قلبم غزل خوان می‌شود با عطر عشقت

پایان ندارد بی گمان غوغای این عشق
جانم پریشان می‌شود با عطر عشقت

حتی کنارت دردها معنا ندارند
این مرد درمان می‌شود با عطر عشقت

صحرای سوزانم، ولی انگار قلبم
لبریزِ باران می‌شود با عطر عشقت

حس می‌کنم آغازِ صدها نوبهاری
اینجا گلستان می‌شود با عطر عشقت

مهدی ملکی

این عجب نیست

این عجب نیست چنین غرق تماشا شده ام
این عجیب است که من در دلِ تو جا شده ام

بی کران است دلت مثل خزر وقت غروب
این شگفت است که من ساحل دریا شده ام

بهتر از خوب تویی خوب تر از خوبی ها
ساده گفتم که بدانند چه شیدا شده ام

دل به دریا زده ام بلکه به دریا برسم
وسط معرکه دیدم که چه تنها شده ام

من کجا ماه کجا صورت مهتاب کجا
چاره ای نیست که آواره ی صحرا شده ام

یوسف شهر نبودم که دلت را ببرم
آه، در شهر مَثَل مِثلِ زلیخا شده ام

مهدی ملکی

این بار غرقم می‌کند گردابِ چشمانت

این بار غرقم می‌کند گردابِ چشمانت
لبریزِ نورم می‌کند مهتابِ چشمانت

دریای چشمت مثل شهرم انزلی زیباست
جاوید می‌ماند ولی تالابِ چشمانت

موجی که در زیبایی‌ات داری خروشان است
راکد نمی‌ماند چرا مردابِ چشمانت


در حس و حالت نغمه‌های عاشقی جاری‌ست
آهنگسازی می‌کند مضرابِ چشمانت

در چشم‌های عاشقت صدها غزل داری
شاعر شدم با واژه‌های نابِ چشمانت

این شهر را دیوانه‌ی تصویر خود کردی
تسخیر می‌سازد جهان را قابِ چشمانت

مهدی ملکی