ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
با دیدن ،
تکاپوی معصوم هر جاندار،
برای گریز ،
با دیدن وحشت هر غاز وحشی ،
که کپ کرده لای بوته های سکوت ،
و با دیدن هر پرنده ی تیر خورده ،
که از ترس می تپد قلب اش به تندی ،
بفهم انسان شکارچی آزادی ،
بفهم طعم شیرین زیستن را ،
و تفنگ ات را زمین بگذار ...
مهدی بابایی
چشم های سبز تو در زمستان های برفی،
همیشه یاد آور چمنزارهای سبز بهارند،
چشم سبز و گونه ی سپید و لب سرخ تو،
پرچم جمهوری اهورایی غم زده گان جهان ست،
مژه هایت، نرده های استبدادی ست،
بر گرداگرد زیبایی نگاهت،
عشق، سوار بر قایقی چوبی،
سرگردان ست در دریاچه ی چشم هایت،
تو پلک می زنی،
و انگار شاپرکی بال بال می زند در باغ،
و من همین که پلک می گذارم بر هم،
مدام می تراود از ذهنم رؤیای دل انگیز آزادی .
مهدی بابایی
در هر تابستان،
با تابش آفتاب تموز،
پوست خربزه های رسیده،
شکاف بر می دارد در جالیز،
شبیه ترک انار لب های شیرین تو،
در پاییز .
مهدی بابایی
در کویر،
برکه و رود و جویباری نبود،
ناگزیر،
تصویر ماه آزادی،
گاه در چاه چشم های تو می افتاد،
و گاه،
در حجم یک دانه انگور بر خاک افتاده .
مهدی بابایی
در جنگل شعر,
پروانه ی فکر
بال زنان دور می شود
از لحظه ی کمین روباه,
و شکار کبوتر آزادی.
مهدی بابایی