یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

آه! آدمی چگونه

آه!
آدمی چگونه
در این مرکزِ همیشگیِ انفجار می‌زیَد
‏و ساده و خاموش
می‌ماند؟

محمد_مختاری

بنویس اکنون کجاست رویامان کجاست؟

بنویس اکنون کجاست رویامان کجاست؟ کجاست بند بند استخوانمان کجاست؟

کجاست حرف های گمشده که می خواست گوش دنیا را کر کند

بنویس آزادی رویای ساده ای است که خاک هر شب در اعماق ناپیدایش فرو می رود

و صبح از حواشی پیدایش برمی آید و این زبان اگرچه به تلفظش عادت نکرده است

صدای هجی کردنش را آن سوی سکوت شنیده است.


محمد مختاری

و باز حنجره به حنجره بخوانیم و خاموش شویم

و باز حنجره به حنجره
بخوانیم و خاموش شویم
و باز بخوانیم و لحظه به لحظه
رؤیامان را بنویسیم و خط زنند
و باز بنویسیم و باز خط زنیم
و باز بخوانیم و باز بنویسیم
و باز خط زنند و باز حرف به حرف بنویسیم
و باز بنویسیم و باز...

درون خویش به یغما فتاده‌ای

تو در کرانه‌ی عالم
درون خویش به یغما فتاده‌ای
کزین هزار هزاران
یکی نگفت که بر شانه‌ات چه می‌گذرد...

#محمد مختاری

تو بر کرانه‌ی عالم

تو بر کرانه‌ی عالم
درون خویش به یغما فتاده‌ای
که «ز این هزار هزاران
یکی نگفت که بر شانه‌ات چه می‌گذرد.»

محمد مختاری

افتادنت مگر چه زمانی آغاز گشته است؟

افتادنت مگر چه زمانی
آغاز گشته است؟
که در نسوجت
گویی شتابِ از هم پاشیدن‌ست.
و استخوان‌هایت
هرگز
این گونه بی‌قرار نبوده‌ست...

نویس آزادی

نویس آزادی
رویای ساده ای ست که
خاک ، هر شب
در اعماق ناپیدایش فرو می رود
و صبح از حواشی پیدایش بر می آید
و این زبان اگر چه
به تلفظش عادت نکرده است
صدای هجی کردنش را
آن سوی سکوت شنیده است...

می بینمت کنارِ لبت زخمی را جوش داده اند

می بینمت
کنارِ لبت زخمی را جوش داده اند
تا لهجه‌ی حقیقت را شاید تغییر دهند
و سنگ در صدایت تمکین می‌کند
به تماشا و سکوت...